حرفهای آرش مهربان چو از دل برآمده....لاچرم بر دل مینشیند....بخوانید و انصاف بدهید که کسرا چه میخواست و حال برایش چه میکنند .
به کجا به کجا چنین شتابان، گون از نسیم پرسید.
دل من گرفته زینجا، هوس سفر نداری ز غبار این بیابان؟
همه آرزویم اما چه کنم که بسته پایم، به کجا چنین شتابان؟
به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم.
سفرت بخیر اما، تو دوستی خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی به شکوفه ها به باران برسان سلام ما را.
هر وقت می خواست برود مسافرت همه کارهایش را با حوصله و دقت به من می گفت، تا چیزی از قلم نیفتد. این بار رفت پاریس تا هم خانواده اش را ببیند و هم عمل آنژیوگرافی انجام دهد. از آنجا با من تماس گرفت، نا آرام بود و این بخاطر استرس عمل، طبیعی بود. ولی یک چیز عجیب:
کسرا می خواست برایم وصیت کند:
از همه چیز گفت مثل همیشه دقیق، چه کسی در مراسمم صحبت کند و چه کسی حرف نزند. حتی اینکه کدام عکسش را در مراسم بگذارم و ...
گفتم دکتر این حرفها چیه میزنی من ناراحت میشم. کسرا گفت نه آرش تو همه چیز من را می دانی و دوست دارم از وصیت من هم آگاه باشی.
ولی مطلبی که بسیار روی آن تاکید داشت گرفتن سالگرد تولدش بود. همان کاری که کسرا برای مادرش انجام داد یعنی گرفتن سالروز زایش نه سالروز مرگ.
خوب یادم هست دکتر کسرا وفاداری هر سال برای برگذاری بزرگداشت مادرشان بانو مهرانگیز و برگزار نکردن سالگرد درگذشت چقدر با دیگران بحث می کرد.
حق با کاوه برادر کسرا است، من کسرا نیستم، ما کسرا نیستیم! بله هیچ کس کسرا نیست.
خلاف جریان بودن، سنت شکن بودن و دهن بین نبودن و ... ما کسرا را آفرین می گفتیم برای انجام این کارها، ولی حال که نوبت به ما رسیده، نمی توانیم سالروز مرگ نگیریم چرا که مردم چه خواهند گفت! تازه این خوش بینانه ترین دلیل هست.
بیایید کسرا را برای خودش دوست داشته باشیم نه برای ...
کسرا به من گفت، و من به شما: برای من سالروز مرگ برگذار نکنید.
آرش
دیگر زمانی باقی نمانده .... دستان آشکاری سعی بر این دارند که میراث کسرا وفاداری را همچون وجود با برکتش در گور بنهاده و با شوق و پایکوبی خاک برروی آن بپاشند.
میگویند سنت است گرفتن سالگرد در گذشته....در روز وفات........... پس کسرا چه ؟؟؟
آری این سنت است ولی کسرا سنت شکنی کرد و همین انسانی که حال دم از سنت میزند چنان مجیز کسرا را میگفت که گویی خود تیری شده است برای سنت شکنی .... اما امروز میبینیم که همین آدم دم از سنت میزند.
وای بر ما
وای برما که چونان خود را گم کرده و اسیر تخیلات خود شده ایم که هیچ چیزی را به جر نوک دماغمان نمیتوانیم بیابیم و ببینیم.
عذاب وجدان بسار درد آور است و حال میبینم که یکی از کسانی که دچار این عذاب فراوان شده است برای سبکی خود دارد به این مراسم دامن میزند.
مجبورم برخی مطالب را بازگو کنم ....فقط گوشه ای....تا اگر نابخردان از خواب خرگوشی شان بیدار نشدند آنگاه به غایت همه چیز را بگویم که آنگاه دیگر شاید سنگ روی سنگ بند نماند.
کسرا در زمان حیاتش به بسیاری کمک نمود. دست خیلیها را گرفت ...اما همیشه از ناسپاسی و نمک نشناسی بسیاری دلش به درد میآمد و زجر میکشید تا بدانجا که این مطلب ورد زبانش بود که : اگر به غیر همکیش کمکی کنم تا آخر عمر سپاسم میگوید ( هرچند که نیازی ندارم ) ولی اگر به همکیش کمکی کنم به پای وظیفه میگذارند.
حال ای کسانی که میگوئید چرا؛ آرش؛ بدانید و بفهمید.
بدانید آن زمان که همه به کسرا به عنوان بانکی مینگریستید برای ارضاء آمال خود ...بودند کسانی که کسرا را برای خودش دوست بدارند و نه برای جیبش.
فقط ۲ نمونه سربسته :
ایشان در زمان حیات کسرا با کمک مالی او توانستند بنگاه اقتصادی براه بیندازند که خدارا شکر سود آور شد اما ظاهراْ خلف وعده جزو درونی وجود همه ماست و پس از اتمام مهلت و در زمان باز گرداندن مبلغ داده شده به حکم قرض از سوی کسرا به وی .....بنای ناسازگاری گذاشته و هیچگاه آن را مسترد نکردند و پس از فوت کسرا سرمست از اینکه کسی ماجرا را نمیداند به استفاده از زمانی هائی که برای کسرا مراسمی بود مشغول شدند تا شاید کمی از بار عذاب وجدانی که شاید برایشان مستولی شده کم نمایند.
شخص دیگری که بسیار علاقه مند است از این فرصت سوء استفاده نماید و باز هم خود را به خاندان وفاداری بچسباند کسی است که دلخور است از اینکه چرا در مراسم سی روزه و سالگرد کسرا در یزد امکان اظهار وجود به حد کافی ( احتمالا ۱۰ یا ۲۰ ساعت ) پیدا نکرده و برای این مراسم ثانیه شماری میکند تا خود را به عنوان یار سینه چاک کسرا به همه بشناساند.
حال خود ببینید که چه کسانی برای از بین بردن نام و خاطره و آموزه های کسرا تلاش میکنند. کسانی که دوستان شفیق دیروز بودند و دشمنان حریص امروز.
به خدا پناه میبرم و از خودش میخواهم که نسل تمام انسانهای دورو را از روی زمین برکند.
ایدون باد.
از نوشتن مطلب قبلی ( برای آنانکه نبودنشان بهتر از بودنشان است ) مدت زیادی میگذرد.
شاید سکوت من در این مدت فریادی بود که بسیاری شنیدند و بسیاری هم خود را به نشنیدن زدند. بودند مهربان دوستانی که در این مدت پای حرفهایم نشستند و با غم و اندوه من آشناتر شدند.
باید در مورد این مطلب نکاتی را یادآور کنم. من به واسطه برخورد و نشست و برخاست با موریانه هائی که عادت دارند به چوبهای مرغوب بچسبند و صبر کنند تا آن چوبها بلغزند تا جویدن را آغاز کنند مجبور به بیان حرفهائی شدم که برای خودم هم تلخی فراوان داشت.
در نزدیکی مراسم بزرگداشت نبودن یکساله کسرا که به درخواست و اعتقاد خود او در روز ولادتش شکل گرفت (که به دلیل پاره ای مشکلات به جای ۹ فروردین در ۱۲ فروردین انجام شد ) چیزهائی را دیدم که مرا برآن داشت تا به جهت هوشیاری مرده خوارانی که منتظرند تا جسدی را بیابند و از لاشه آن ارتزاق کنند و پاپس کشیدن اینان....مطالبی را هرچند در لفافه بیان کنم و بسیار مسرورم که اینقدر این حقیران ناچیز در بین مردم شناخته شده اند که با اندک اشارتی همگان متوجه آن افراد شدند و من در حیرتم که هنگامی که چنین فرهیخته گانی در قشر جوان مان هستند و به چشم خود میبینند رفتار زالو هائی که فقط علاقه به وصل شدن و مکیدن دارند...سکوت اختیار میکنند و میگذارند تا این افراد به دلخواه خود و به نام جماعت بهدین هر فعلی را که دوست دارند انجام بدهند.
پس از برگزاری مراسم کسرا که به هرحال به خاطر سریع السیر بودن اجرا و انجام هماهنگی های آن ممکن است دارای نواقصی هم بوده باشد ...کسانی که رفتند و دیدند....حس یک روز با کسرا بودن را لمس کردند و به برگزار کنند گان آن آفرین گفتند. بماند که برخی حسودان نیز که چشم دیدن نداشتند فقط نقصان ها را دیدند و بازگوکردند و می کنند.
البته حساب مهربانانی که از سر دلسوزی کمی ها و کاستی ها را بیان میکردند از اینان کاملا جداست.
کاوه وفاداری...این بزرگ مردی که با قدرت تمام در برابر نبود کسرا توانست کمر راست کند و تمامی کار هارا مدیریت کند در کلام نافذش و متن پر محتوایش سخنانی را به زبان آورد که اگر شنونده به عمق مطالب توجه مینمود همانند کلاسی به تمام ....چیزهائی را می آموخت که کمتر کسی جرات بیانش را داشته است.همین جا باید بگویم که برادران و خواهر کسرا و بستگان ایشان در تمامی این یکسال باری را به دوش کشیدند و چنان به سلامت به سر منزل مقصود رهنمون ساختند که کمتر کسی تصورش را میکرد و صد سپاس بر آنان.
ولی اکنون
دردی کشنده تمامی وجودم را در برگرفته است.دردی که هرچه میخواهم فغان برآورم که ای مردم چه زود کسرا را و افکارش را و عقایدش را فراموش نمودید توانی در خود نمی بینم.
مرده پرستانی که در میان ما هستند ( که برخی از ایشان هم فقط در پی کسب سود در پی خاندان وفاداری می پلکند ) در پی آن هستند تا بر خلاف عقیده کسرا و مرام وی برای روز درگذشت کسرا مراسم بگیرند.
وای بر ما که هیچ نیاموختیم از کسرا وفاداری.
بدبختی اینست که اینها خود را شاگردان کسرا میدانند و مرید او
بدبختی این است که برای اینان کسرا پشیزی ارزش نداشته و فقط در پی مطرح نمودن خویش هستند
اینان اگر شاگرد و یا دوست کسرا بودند میدانستند که کسرا تا چه حد از بزرگداشت درگذشته در روز وفاتش متنفر و منزجر بود تا حدی که در آخرین مراسمی که کسرا در روز تولد مادر گرامیش برگزار نمود......یکی از برادران خود را از بابت بیان برگزاری سالگرد مادرشان در روز در گذشتش نکوهش نمود.
همین آدمکهائی که در آخر برگزاری مراسم سال مادر کسرا وفاداری در تالار ایرج به گفتن مجیز کسرا مشغول بودند .... که به به و چه چه که چه کار زیبائی کردی که برای سال مادرتان به جای روز وفات ........ روز تولد ایشان را مراسم گرفتی ....... اکنون دست به کار شده اند تا این میراث ارزشمند کسرا را نیز با دستان خود در گور بگذاشته و دفن کنند.
آخ که اگر کسرا بود خوب میدانست که با این ناچیز مردمان چگونه برخورد نماید.هرکسی که در این راه همراه و همراز شده....متاسفانه فقط و فقط سود خود را میبیند و بس.
اگر ملاک کسرا است و مانیز بهره گرفته و آزموده کلاس او هستیم پس چرا به قانون خودمان رای میدهیم و به خواست او احترام نمیکنیم ؟ و اگر هیچ نیازی به تمکین از عقاید او نمیبینیم پس چرا بیهوده سنگش را به سینه میزنیم؟؟؟؟؟؟؟
فکر میکنم هیچ کس به اندازه برادران و خواهر کسرا با این نظرات آشنا نبوده اند ...پس واجب است که ایشان ... کاوه مهربان....کارن بزرگوار .....گشتاسب قدرشناس و کاته این خواهر دوست داشتنی کسرا.... نگذارند که عده ای فقط و فقط به خاطر نفع شخصی شان از روز درگذشت کسرا بهره برداری نمایند.
و در انتها سخنی دارم با دوست و برادر بزرگتر و فرهیخته و دانشمندم سردبیر ۲ هفته نامه وزین امرداد:
بابک جان تو خود درس آموخته مکتب دکتر وفاداری بوده و هستی....زمانی که کودکانی چون من برای گذران زمان به منزل ایشان میرفتیم...تو جزو مفاخر جلسات وی بودی .... کمتر کسی را در جامعه جوان مان میشناسم که همچون تو این بار وزین علمی و درک اجتماعی را در وجود خود داشته باشد.
و من در عجبم که تو چرا در برابر این هوس نا به جا کوتاه آمدی و هم نوا شدی؟ تو کسی هستی که خوب میدانی میتوانی با صحبت و آوردن ادله کافی و بسیار .... هست را نیست نمائی.......پس چرا سکوت نمودی؟
.....امیدوارم در این زمان اندک باعث شادی روح شادروان کسرا وفاداری بشویم و نه موجب عذاب روح پاک و منزه اش....
ایدون باد
*
ای که بوی باران شکفته در هوایت
یاد از آن بهاران که شد خزان به پایت
شد خزان به پایت، بهار باور من
سایبان مهرت نمانده برسرمن
جز غمت ندارم، به حال دل گواهی
ای که نور چشمم، در این شب سیاهی
چشم من به راهت همیشه تا بیایی
باغ من بهارم بهشت من کجایی؟
جان من کجایی؟ کجایی؟ که بی تو دلشکسته ام
سر به زانوی غم، نهادم به گوشه ای نشستم
آتشم به جان و خموشم، چو نای مانده از لبان
مانده با نگاهی به راهی که می رود به ناکجا
ای گل آشنا، بی قرارم بیا
وای ازین غم جدایی ...
به ثانیه ها و دقایق گذشته و سالی که همه آنها را درخود گرفته است، خوب نگاه می کنم، نزدیکشان می شوم تا به نشانه آشنایی همه روزهای گذشته از آن ها بخواهم برای آخرین بار به جان من پیوند بخورند و تمام خاطرات و یادهای گذشته را دوباره به ذهنم بیاورند و من بتوانم از دل همه آنها قبل از گذشتن همیشگی شان از دایره بی انتهای زمان یادگارهای دوست داشتنی ام را توشه برگیرم و دل خوش به آن یادگارها آینده نیامده را خوشامد بگویم .
دست طلب دراز می کنم و زانوانم را برزمین می گذارم تا آنها ماندن را بررفتن ترجیح دهند و پنجره های وجودی شان را برروی چشم جان من بگشایند تا بتوانم نگاهی ازسرمهر و وفا به درون مواجشان بیندازم و آنچه را می خواهم به یادگار بردارم. زل زده به چشمان هم نگاه می کنیم. چشمهایم را برای چند ثانیه ای می بندم تا آتش هیجان درونم قدری آرام بگیرد و مبادا که اجبارزمان به نخستین روزهای آینده پرتابم کند و من کام نگرفته و دست خالی ازآنچه طلب کرده ام باقی بمانم.
لحظات ایستاده اند و نمی دانم چقدر می باید سنگینی انتظار را برجان بی قرار وکنجکاوم تحمل کنم. چشمانم را که باز می کنم سکوت است و سکوت و هیچ صدایی حتی نجوای فکر کردنم هم شنیده نمی شود. مثل اینکه دنیا زیرو رو شده است وهمه آنچه قبلا می دیدم تغییر هویت داده است. احساس می کنم که دیگر انسان دقایق قبل با دوچشم برای دیدن و دریافت کردن آنچه نادیدنی ست نیستم وجودم به اندازه میلیاردها از آنچه متعلق به من است متکثر شده است و دریچه هزاران چشم در جانم به عالم بیرون گشوده شده است . تبدیل به آیینه ای شده ام که همه چیز دنیای بیرون در من انعکاس پیدا می کند و سرنوشت گذشته و آینده ام را به هم پیوند می دهد.
حس غریبی در وجودم نشسته ومی توانم حضور گرم و غریبانه اش را به روشنی درتمام ثانیه هایی که نگران آمدنشان هستم ببینم. به چهره محجوب و سرخ رنگ این حس غریب نگاه می کنم، سربه زیر می اندازد، گویی نمی خواهد با من هم کلام شود و به پرسش های بی شمار من درباره خودش پاسخ دهد. اما از همان نگاه اول از چشمانش می خوانم که او بخاطر آشنایی دیرینه ای به سراغم آمده و نباید به سادگی رهایش کنم . پس آرام و متواضع در کنار این حس غریب می نشینم و باهم به درون لحظه های سپری شده گذشته سفر می کنیم. لحظه هایی که برای هردوی ما آشنا و جاودانه و ماندگارهستند. لحظه هایی که تنها یک بار تجربه شان کرده ایم و به اجبار زمانه به انتها رسیدند و اینک غم نبودنشان هر دویمان را آزار می دهد. لحظه هایی که سراپا وفا بودند و عشق، رویش بودند و جوانه زدن، ماندن بودند و صبوری کردن برای بهترشدن، آتش بودند و روشنایی ، مهربان بودند و آزاد ازهمه تعلقات دنیای انسانی و پرواز بودند و سرانجام رسیدن به وسعت بی انتهای دوست و ازدست رفتن همه خوبی ها به کینه توزی اهریمن زشت خو و بد سیرت.
آنچه قلم بی اختیار اینک بر صفحات سفید کاغذ نقش می زند شرح حالی ست اندک از آنچه بر من و این حس غریب ولی آشنا گذشته است. شاید که مرحمی باشد برهمه غمهای فروخورده مان.
دوباره بهاری دیگرآغازیدن گرفته است ونبض محجوب زندگی عاشقانه می تپد تا همه هستی رویشی دوباره را تجربه کنند و همه غم ها به فراموشی سپرده شوند وشادی هم خانه همه چیزها شود. اما دردنیای انسانی ما چه می گذرد؟ آیا همه در جای خودشان قرار دارند وهمه از دست رفته ها دوباره به آغوش یخ زده ما باز می گردند؟
هر بهاری که آغاز می شود بی اختیار به یاد اردبیهشت 84 می افتم و یاد جاودانه مرد نیکی ها و مهربانی ها، کسرا وفاداری. او که در فصل رویش همه ذرات عالم هستی به وسعت ناپیدای زمان پیوست تا ما هر چه بیشتراو را طلب کنیم ، وجود ناز و یگانه اش را کمتر بدست آوریم و حسرت نبودنش را بر روح و جان خود بیشتراحساس کنیم.
کسرا وفاداری متعلق به نسلی بود که همواره دغدغه شکوه کم رنگ شده ایران زمین را در فکرو اندیشه خود داشت. آن زمان که عاشقی ، شیفتگی به نور و روشنایی بود و آتش مقدس نماد زندگی جاودانه. هر ایرانی برزمین می کاشت و از همان زمین پاک برمی داشت وبه نشانه شکر و سپاس نیکی را برروی زمین گسترش می داد. آن زمان که هجرت از دیار آباء و اجدادی معنا نداشت و هرکس با مهرورزی به دیگری شور زنده بودن را درخود همواره پایدار و زنده نگاه می داشت. آن زمان که سفیدی تنها رنگ خوی و خصلت انسانی به حساب می آمد و از دل بی قرار این خاک پاک مردان بزرگی چون کسرا وفاداری برمی خواستند تا مبادا صفحات خاکستری رنگ تاریخ حیات آدمی با جاودانگی بیگانه بماند.
با کسرا وفاداری که همراه و هم صحبت می شدی می توانستی شکوه دماوند هنوز پایدارایستاده را باور کنی و با اندیشه بی ریا و صادق او از بلندای این کوه استوار بر پهنه خاک پاک ایران زمین به پرواز دربیایی و خوشه چینی از ناب ترین ها را برای ساختن آینده ای روشن و آباد به یادگار برداری. کسرا وفاداری پس از سالها دوری اجباری از خاکی که با تمام وجود دوستش می داشت بازگشته بود تا با توان باقی مانده در وجودش به آرزوهای زیبا و نیکش که دردیار غربت هیچ گاه رهایشان نکرده بود جامعه عمل بپوشاند و آنچنان براندیشه نیک خود ایستاده بود که به هر کجا قدم می گذاشت و با هر که زبان به سخن می گشود، همه خوبی ها به او پیوند می خوردند و با او ماندن و تجربه کردن لحظات را طلب می کردند و او یگانه با مام وطن همه را در آغوش ایران دوستی خود می گرفت و برزخم کهنه شده جوانان عاشق این سرزمین مرحمی از دوستی می گذاشت و دست نوازش برسرهمه دوستداران اندیشه اش می کشید تا مبادا ازادامه مسیری که همانا کشف دوباره زیبایی های ناب سرزمینشان بود دست بردارند. آنچه از او امروزه به یادگار مانده خود دلیلی برمدعای صادق من دراین باره است.
کسراوفاداری امروز درمیان دوستدارانش نیست تا همه آنان دلگرم به پشتیبانی ها و حضور قاطع او درمسیر آینده با چراغی روشن که به او دستانشان داده بود حرکت کنند واستوار برای برهم زدن بدی ها و زشتی ها گام بردارند. اما در غم از دست دادن او هیچ کس سربه زانوی غم نگذاشت و ناامیدی در آشیانه دل هیچ کس ننشست، چراکه نزدیکانش می دانستند که در کشاکش نورو روشنایی مشخص نخواهد بود او تا چه زمان در میان دوستانش باقی خواهد ماند واو به همه آنها آموخته بود که چه درمیانشان حاضر باشد و چه غایب، رسیدن به اندیشه و گفتارو کردارنیک همواره دغدغه جان های عاشق نور وروشنایی شان باشد و اجازه ندهند که آتش مقدس هیچ گاه به سردی گراید و خاموش شود.
هربهار با یاد حضور نیک کسرا وفاداری عزیز نه درسالروز هجرت ناباورانه اش که در شادباش آمدنش در فروردین ماه شمعی به یادش دردل های درمندمان روشن می کنیم و به نظاره این شمع می نشینیم و هم نفس و یکصدا بر اهریمن زشت خو فریاد می زنیم ، کسرا وفاداری ، کسرای عاشق، کسرای مهربان و ساده و از اهالی زندگی های روشن، کسرای بجامانده از شکوه ایران زمین، نه به اختیار خود که به اجبار به وصال جاودانه دوست پیوست، اما اندیشه و گفتار و کردارنیک او همواره جاودانه باقی خواهد ماند و نامش با افتخار برتارک ایران زمین تا ابد خواهد درخشید. چه ما باشیم و چه نباشیم...
**
زین گونه ام که در غم غربت شکیب نیست
گر سر کنم شکایت هجران غریب نیست
جانم بگیر و صحبت جانانه ام ببخش، یارا
کز جان شکیب هست و زجانان شکیب نیست
گمگشده ی دیار محبت کجا رود ؟
نام حبیب هست و نشان حبیب نیست
عاشق منم که یار به حالم نظر نکرد
ای خواجه درد هست ولیکن طبیب نیست ...
* قیصر امین پور
** هوشنگ ابتهاج
وقتی رفت...آن زمان که هنوز از فهم نبودنش عاجز بودم صداهائی از گوش و کنار آزارم میداد که میپرسیدند: پس از رفتنش آنچه که دارد چه میشود؟ و جوابی که به آنهائی که چنین صداهائی ازنهادشان خارج میگشت میدادم فقط سکوت بود و تلخ لبخندی که برروی لبانم میماسید.
نمیتوانستم بفهمم که در آن زمان که همه اندوهناک رفتنش بودیم چنین زالو هائی کوچک بدون توجه به اینکه کسرا که بود و چه میخواست در پی مکیدن باقی مانده هائی از او بودند که شاید در زمان بودنش مجالی برای چسباندن خود به او نمیافتند. در واقع خود کسرا چنین اجازه ای را به این موجودات حقیر نمیداد که بتوانند از او سواستفاده کنند.اما حالا دارم کم کم این زالو ها را بهتر و بیشتر میشناسم. حالا که به سالگرد رفتنش کمتر از ۲ ماه مانده است.
شناختن صورت واقعی افراد زیاد سخت نیست اما ممکن است به زمان نیاز باشد تا اینکه حقیری و کوچکی انسانها را بتوانی بشناسی.
زمانی بود که کسرای مهربان را چنان آزار میدادند تا جائی که با چشمانی بهت زده از ناجوانمردی های شاگردانش افسوس میخورد و در خلوت خویش از دستشان مغموم. اما هیچگاه به رویشان نیاورد.
آن زمان که ناجوانمردانه از چیزی که آفریده بود جدایش کردند ....زمانی که تفکر والایش موجب زایش یک حرکت فرهنگی عظیم و نادر در جامعه ما شده بود کسانی پیدا شدند که بودنش را تاب نداشتند و همه کار کردند تا با دلی شکسته و مالامال از اندوه.... کسرا......این مهربان مرد......خود را کنار بکشد تا نهالی که خود کاشته بود شاید با آغوش نادانی دیگران بزرگ شود.
و جالب اینجاست که هنوز از نبودنش یکسال هم نگذشته که گدایان در خانه اش که روزگاری به تصور خام ارباب شدن دل صاحب خانه را که نه نشکستن..خورد نمودند .. دوباره برگشته اند و با دریوزگی خاص خود دست گدائی به سمت یادگار کسرا دراز نموده اند.
کسانی که کوچکی خود را با استفاده از نام کسرا که حتی از دادن لقب دکتر و یا پرفسور ( که به راستی بود ) که دیگران با این عناوین میخواندندش تنفر داشت بزرگ میکنند...بدانند که حقارتشان بر همگان معلوم است و روزگاری افکار پوسیده و کپک زده شان برای همگان چون روز روشن پدیدار خواهد گشت.
کسانی که فکر میکنند میتوانند میراث خوار باقی چیزهائی باشند که تا کسرا بود امکان نداشت به آنها دست پیدا نمایند..... بدانند که اکنون به همت خانواده گرامی آن عزیز از دست رفته و همچنین دوستان راستین کسرا چیزی نصیبشان نخواهد شد.حتی اگر از خودشان هم ماجرا های پلیسی خلق نمایند که ممکن است دیگرانی را که به کسرا نزدیکتر بوده اند را با این طرفند از سر راه بردارند.
کسانی که از یادگشت های کسرا در پی سو استفاده هستند و یا با تملق و چاپلوسی سعی بر آن دارند که از کارهای فرهنگی و اجتماعی او به نفع خود برداشت کنند و همچون کبک سر در برف فرو نموده اند......این مطلب را تلنگری بدانند که اگر همچنان به رفتار خود ادامه دهند ممکن است به زودی اعمال و رفتارشان را بر روی میز قضاوت همگان بگذارم که در آن صورت نه از حیثیت اجتمائی این افراد چیزی باقی خواهد ماند و نه از آبروی نداشته شان.
به امید روزی که آدمیت انسان را لباس زیبای برون خویش نمائیم.
ایدون باد.
به «زرتشت» پرداختن، گذر از بیابانى سخت را ماند، که به کوه هایى صعب العبور و دره هایى ژرف و عمیق خاتمه یابد. این همه مانع از فاصله اى است که بین ما و دوران حیات زرتشت قرار گرفته، به وجود مى آیند.
دانشمندان غرب، به خصوص اروپاییان پس از وقفه اى چند هزار ساله، از حدود ۳۰۰ سال پیش دوباره و این بار با جدیتى زرتشت شناسى را پى گرفته اند. این تلاش ها که با انجام تحقیق درباره «ادیان ایران باستان» توسط «هاید» آغاز مجدد یافت تحولات شگرفى در شکل گرفتن تمدن پس از رنسانس اروپا را موجب شده و هنوز هم ادامه دارد.
• تولد اشو زرتشت
بنا بر قول مشهور خرداد روز از ماه فروردین (ششم فروردین) روز تولد وى است. با اتکا به زبان «گاثه ها» و نتیجه تحقیق بیش از ده تن از فلاسفه، مورخین و دانشمندان باستان، چه پیش از میلاد و چه پس از آنکه برانگیخته شدنش را ۶۵۰۰ سال پیش از میلاد مسیح ذکر کرده اند، مى بایست تاریخ دقیق تولدش را «ششم فروردین ماه سال شش هزار و چهارصد و هفتاد قبل از میلاد مسیح» دانست.
در چنین روزى و در حالى که صداى خنده اش به وضوح تمام شنیده مى شد، از مادرى پارسا به نام «دغدو» دخت «فراهیم» زاده شد.
وقتى پدر «پور وشسپ» علت خنده نوزاد را از کاهنان و بزرگان جویا مى شود به او مى گویند که: نوزادان دیگر به هنگام تولد پایان زندگى را مرگ و تباهى مى بینند، بدین سبب مى گریند. اما این نوزاد، پایان زندگى را سعادت و خوشبختى و نور مى بیند، بدین جهت مى خندد.
|
|
بدان گه که صبح زمان دیمه داد/ زراتشت فرخ ز مادر بزاد/بخندید چون شد ز مادر جدا/ درخشان شد از خنده او سرا/عجب ماند در کار او باب او/ و زان خنده و خوبى و آب او/به دل گفت: کین فره ایزدیست/ جز این هر که از مادر آمد گریست
اشاره به این خنده در «دینکرد» و «زات سپرم» آمده و در تاریخ هاى بازمانده از یونانیان نیز ذکر شده است و این اعتقاد راسخ زرتشتیان به تقدس زندگى و سرور و شادى در زندگى را بیان مى کند.
• چکیده اى از دوران بالندگى
آغاز زندگى «زرتشت» اهریمن را نگران چگونگى ادامه زندگى اش مى کند به همین سبب از همان ابتدا طرح هایى براى نابود کردنش به اجرا مى گذارد.
اما در هیچ یک از آنها موفق نمى گردد چرا که اهورا مزدا مقدمات تولد و ظهورش را از آسمان ها و به توسط فرشتگان نگاهبانش بر روى زمین مهیا کرده است.
چون زاده شد «سرون» سخت به هراس افتاده بر خود لرزید. پس به چاره جویى اندر شد. جمله جادوان و بدکاران را فراخوانده به آنان هشدار مى دهد که این پیامبر _ جادو، افسون و دروج را از بنیان بر خواهد کند. پس سه تن برگزید تا کار زرتشت بسازند و فروغش را قبل از تابیدن خاموش کنند.
پس در خانه نوزاد «زرتشت» آتشى برافروختند. مدتى سپرى شد، مادرش فرا رسید. سراسیمه به طرف کودک دویده گمان مى کرد که او سوخته است. اما وى را میان آتش به بازى سرگرم یافت.
«سرون» چون از حیله خویش سودى نبرد، بر آن شد که کودک را در گذرگاه بزرگى از احشام قرار دهد تا جان سپارد. اما نخستین گاوى که به کودک رسید، ایستاد و خود را سپر وى قرار داد، جان پناهى برایش ساخت تا دیگر حیوانات گذشتند. بى آنکه به کودک آسیبى برسانند.
پس آن جادوگر بزرگ، کودک را در بیابان و نزد گرگان رها کرد تا طعمه ددان گردد. اما چون گرگ ها به کودک نزدیک شدند به وى آسیب نرسانده، همین هنگام دو بز به میان درندگان آمده کودک را شیر مى دهند.
در میان دسیسه ها و نیرنگ هاى کاهنان عصر، زرتشت همچنان مى بالید و بزرگ مى شد. هر چه بزرگ تر مى شد، بیشتر با کردار هاى زشت و خلاف اخلاقى این کاهنان حیله گر مخالفت مى کرد.
«پور وشسپ» پسر را نزد پیرمرد دانایى به نام «برزین کورس» به شاگرد ى نهاد. «زرتشت» از هفت سالگى تا پانزده سالگى نزد این پیر دانا تحصیل کرده و دانش آموخت. در این مدت با ذوق و حرارت هر چه بیشتر به کسب علم پرداخت. او با ژرف نگرى در طبیعت پیرامونى خویش و تفکر و تعقل در پدیده ها، نسبت به آنچه کاهنان عصر مى گفتند، روى خوش نشان نمى داد. چنان که هنگام خواندن «ورد» توسط کاهن براى یک ظرف شیر آن را مى ریزد. پس کاهنان انجمن کرده به «پور وشسپ» گفتند: زرتشت فرزند تو از نیروى ادراک درست و روان سالم بهره مند نبوده، پندپذیر نمى باشد.
پدر برآشفت و به فرزند گفت: من مى اندیشیدم مرا پسرى آمده که «اشرون» و «ارتشتار» و «واستریوش» است. اینک مى نگرم که به روان و کردار تباه مى باشد! زرتشت به پدر پاسخ مى دهد: من همان هستم که مى خواهى.
چنانکه از این داستان هویداست راى کاهنان و کرپ ها آن چنان در مردم عصر نفوذ داشته که بدون رضایت ایشان کارى صورت نمى پذیرفت و سخن آنان براى مردم حجت شمرده مى شده است.
چون به پانزده سالگى رسید، برادران از پدر طلب سهم الارث کردند. پسران هر یک صاحب بهره و مالى شدند. در خانه پدر یک «کُشتى» بود، زیبا و بلند. «زرتشت» آن را از پدر طلب کرده و اندر میان بست و همیشه با خود داشت، در رواج دین از برکت آن کشتى کوشش ها کرد.
تازه کمربندى را که نشانه بلوغ و مقام مردانگى بود، توسط پیرمرد دانا و استاد «برزین کورس» که مرشدش بود بر کمرش بسته شد که میان ایرانیان و تورانیان جنگ درگرفت. (۱۵ سالگى)«زرتشت» جوان همچون دیگر همسالان لباس زرم پوشیده به دفاع از سرزمینش شتافت. در هنگام جنگ، جوانان بسیارى را مى دید که چگونه به تیغ دروغ پردازان و کج اندیشان از پاى درآمده و بى گناه کشته مى شوند.دل نوجوان به درد آمده لباس زرم از تن بیرون کرده به تیمار و مراقبت از مجروحان جنگ پرداخت. چرا که سرنوشتش «مرهم» نهادن بر زخم ها، رنج ها و آلام مردم بود. نمى توانست نسبت به درد هاى جسمانى و روحانى مردم بى تفاوت باشد.او جهان را نقطه تلاقى دروغ و راستى، زشتى و زیبایى و ظلمت و نور مى دانست و از اینکه در دوران او پلیدى و دروغ بر نیکى و راستى پیروز مى شود رنج مى برد. همیشه در این فکر بود تا راهى براى غلبه نور بر ظلمت بیابد.
جنگ پایان گرفت و آثار سوم آن همچنان پا برجا بود. زرتشت جوان نیز همچنان به تیمار یتیمان و درماندگان مى پرداخت. تا آنکه زمان این اثرات دهشت بار را از میان برد. (۲۰ سالگى)
در حالى که «هسته» اصلى تفکرات زرتشت در حال شکل گیرى بود با خود مى اندیشید چگونه مى تواند، راهى شایسته و نیکو براى رفاه مردمان بیابد؟ چگونه مى تواند گمراهان را راهنما باشد؟ پس خانمان را رها کرده در راه یافتن راه بهتر و اندیشه کردن به کوه سبلان عزیمت کرد، تا در گوشه اى خلوت به راز و نیاز با خدا و یارى خواستن از اهورا مزدا مشغول شود. پس ده سال انزوا گزیده عزم آن داشت، آنقدر در خلوت خود بماند تا راهى براى رستگارى مردم بیابد. کمتر مى خوابید و کمتر مى خورد و بیشتر مى اندیشید.
در واپسین روز هاى نیمه اول اردیبهشت، بهمن به نزد زرتشت فرود آمده و مى پرسد: کیستى و کام و آرزویت چیست؟ پاسخ مى دهد منم زرتشت: آن کس که با دروغگویان پیکار مى کند و دوستدار پیروان راستى است. آرزویم این است که دوست نیرومندى از براى پیروان راستى باشم تا در جهان فرمانروایى خوب برقرار سازم.
زرتشت پرسید: نخستین بهى و دومین و سومین بهى کدامند؟ اهورامزدا به پاسخ گفت: نخستین بهى «اندیشه نیک»، دومین بهى «گفتار نیک» و سومین بهى «کردار نیک» است.
زرتشت پرسید: آن دو گوهر قدیم کدامند و چگونه اند؟ پاسخ شنید: آنکه «دروند» و دروغ کردار و کج اندیش است پیرو انگره مینوست، پس کام خوش نیابد و سرنوشت تباه خواهد داشت و آنکه پرهیزگارى و راستى را پیشه کند، پیرو سپند مینوست، پس فزونى در خیر، خوشکامى و سرنوشتى نیک خواهد داشت.
این اولین همپرسگى زرتشت و اهورامزداست. زرتشت از هفت همپرسگى و پاسخ براى همگى پرسش هایش از کوه فرود مى آید و به نزد مردم باز مى گردد تا با دانش و خرد نیکوى خویش مردم را به سوى اهورامزدا، نور، سعادت و خوشبختى در زندگى این جهانى و زندگى واپسین رهنمون شود.
• برانگیخته شدن
چنان که اشاره شد، اصول اعتقادى زرتشت در همپرسگى اول با اهورامزدا پى ریزى شد که همانا «اندیشه، گفتار و کردار نیک» است اصولى که هیچ نیازى به طول و تفصیل و یا تفسیر توسط روحانیت رسمى نداشته و ندارند. آموزه هاى این برانگیخته ایرانى از فرط سادگى نیاز به هیچ مغ یا کاهنى نداشت. چنانکه خود وى در رد کاهنان و کرپ ها و اینکه دین او نیازى به آموزش هاى سخت و دست و پاگیر ندارد، از آنها با عنوان جادوگرانى نام مى برد که مردم و پیروان او را پراکنده مى سازند. از براى کسب مال و منفعت مردم را به بدى آموزش مى دهند. او آموزش هاى آنان را موجب تباهى زندگى مى داند چون همواره مردم را از چیز هایى مى ترسانند که آنها را در مستى و بى خبرى نگاه داشته و وادار به قربانى کردن چهارپایان سودمند مى نمایند.
با صدایى رسا فریاد مى آورد که: اى مردم «آموزگار بد همه چیز را بد مى آموزد.» و آموزه هاى خویش را اینگونه مى شناساند. «منم آن کس که سرود گویم اهورامزدا را سرود هایى آنچنان که کس نسروده و نشنوده.» آنچه در این سرود قابل تامل و تفکر است، معرفى زرتشت به عنوان نخستین کسى است که اهورامزدا را مى ستاید.او رسالت خویش را در برقرارى صلح و سازش و براندازى «دروج» مى داند. «تنها عبادت و راه خشنودى اهورامزدا انجام کردار نیک پارسایى است. بدى و بدان را برانید و پیرو راستى و کار و تلاش نیکو باشید.»
از دیدگاه زرتشت انسان مسئول اعمال و گفتار خویش است. او هیچ قضا و قدرى را در تعیین روش زندگى موثر نمى داند. آدمى در جهان بینى زرتشت مقامى بسیار والا دارد. آنگونه که با آزادى در انتخاب راه و روش درست یا نادرست، توان تغییر در کل هستى را خواهد داشت.
در این جها ن بینى هستى جولانگاه دو نیروى خیر و شر یا نور و ظلمت است. انسان نیز به عنوان یک سپاهى تعیین کننده آزاد است که جانب خیر را بگیرد یا اینکه شر را انتخاب نماید. به گونه اى این انتخاب حائز اهمیت است که انتخاب انسان، تعیین کننده سرنوشت این جنگ است. جنگى که با شروع خلقت آغاز و تا پایان آن ادامه دارد.
زرتشت معتقد است، آغاز هستى از دو جوهر پیدایش یافته اگرچه بعد ها و در توافق آموزه هاى زرتشت با دیگر اعتقادات سعى در کتمان چنین باورى داشته اند. اما این تلاش به علت عدم درک درست این آموزش ها بوده نه خود باور ها و اعتقادات پیامبر.
در جاى جاى سرود هاى زرتشت به وضوح مى توان درک کرد، که او همواره از انسان مى خواهد از اهریمن دورى جسته، به اهورامزدا بپیوندد. که خود گویاى وجود این دو گوهر «اهریمن» و «اهورامزدا» در جهان بینى اوست. زرتشت بر این باور بوده که علت «هستى» یافتن از «عدم» به وجود، ستیز و نبرد میان این دو گوهر که ازلى بوده اند، هست. با این باور، تا تعیین سرنوشت هستى توسط آدمى، «وحدت» بر عالم وجود حاکم نخواهد شد. به عبارتى در جهان بینى زرتشت این انسان است که «وحدت» بر عالم هستى را با خرد و اندیشه نیک خویش به وجود خواهد آورد.
«اى اهورامزدا (تورا) و آن (راه راستین) را برگزیده ام، تا دین راستین منتشر شود.» به وضوح سخن از دو گوهر (تو و غیر تو) و دو راه (راستین و دروغین) به میان آمده. زرتشت خود راه اول را برگزیده، دیگر آدمیان را نیز به این راه دعوت مى نماید. «ضدین» یا ثنویت اساس تفکر زرتشت را شکل مى دهد تا پاسخى براى فقر، فساد و تباهى، جنگ و جنایت، کشتار هاى غیرانسانى و هزاران هزار دیگر از این پدیده هاى غیرطبیعى بیابد.
البته نمى توان منکر عدم تعادل در بین دو طرف این ثنویت در جهان بینى زرتشت بود. چون پیروزى حق بر باطل، نور بر ظلمت و مزدا بر اهریمن در باور او قطعى است. زیرا انسان را موجودى مى داند، که آگاهانه حرکت به سوى نور و گریز از ظلمت را انتخاب خواهد کرد.در ظهور «سوشیانس ها»ى زرتشت و غلبه حتمى و قطعى آنان بر اهریمن این باور را مى توان به وضوح مشاهده کرد.
پس در جهان بینى زرتشت اساسى ترین و بزرگ ترین وظیفه انسان و همچنین علت وجودى او «وحدت» بخشیدن به جهان هستى و رستگارى یافتن در پایان این ستیز همیشگى است.
البته پذیرش چنین دین ساده اى که قبولش نه بر اداره خداوند یا ترس از عقوبت هاى دهشتناک که به خرد انسان بستگى دارد، نمى بایست چندان مشکل باشد.
دینى که عبادتش: «در مظاهر طبیعت (تامل و تفکر) نمایید. به (دانستن) راغب باشید. چون سعادت و رستگارى در (دانایى) است و دانایى شناخت خداوند و (بهترین عبادت) است.»
دعوتش براساس: «... و این است آموزشهایم، بشنوید (سخنان را) و با اندیشه روشن (بنگرید). مرد و زن مى باید با (رایزنى خرد) برگزینند.» شنیدن همه سخنان، نگرش صحیح و خرد.
«منم زرتشت، دشمن بى امان بدى و دروغ و دوستدار راستى. جهدم انتشار مزداپرستى و برقرارى (اشا) با نظم و عدالت.»پس دلیل اینکه پس از ده سال تلاش و کوشش بى وقفه تنها پسر عمویش و عده اى بسیار کم به دینش گرویدند، چیست؟ تنها دلیل وجود کاهنان و سایه آنها بر جان، مال و باور هاى مردم بود. چنان که در منابع موجود است زرتشت در حالى که «هفتاد و هفت سال و چهل روز» از عمرش مى گذشت در حال عبادت در آتشکده به دست یکى از کفار «دیویسنا» به نام «توربرات» کشته شد.دین او قرن ها پس از وفاتش در میان ایرانیان انتشار مى یابد، که این خود دلیلى قانع کننده، مبنى براینکه «ویشتاسپ» چنانکه مشهور است، شاه پرشوکت و جلالى نبوده است بلکه در آن عصر یکى از کاهنان مشهور بوده که با اتکا به نفوذ خویش در میان قبیله خود و قبایل اطراف توانسته صاحب دستگاه و معبدى باشد. اما پس از شنیدن پیام «زرتشت» در راه انتشار دین یارى گر او گشت.بد نیست بدانیم، ابداع خط در ایران را نیز به «زرتشت» نسبت داده اند. در کتاب الفهرست به نقل از «ابن ندیم» که در کتاب «الوزراء» نوشته ابى عبدالله محمدابن عبدوس الجشهارى خوانده، نوشته اند:
«پس آنگاه شاه گشتاسب (همان ویشتاسپ) نوشتن را رواج داد که زرتشت پسر اسپیتمان (صاحب شریعت مجوس) الفباى شگفتى به همه لغات آورده و مردم نوشتن را فرا گرفتند تا شماره آنها افزون شده و ماهر گردیدند.»
در پایان سرود چهل و سوم از گاثاها را با هم مى خوانیم.«هرگاه مى خواهید به خداوند، روشنى و رستگارى دست یابید، نخست بکوشید تا دیگران را راهنمایى کنید و به فروغ دانش و اشا (نظم و راستى) بیاگاهایند. زندگى خوش روانى و تنى در پناه «اشا» است. چون هم آرامش خاطر و آسودگى روان مى بخشد و هم موجب کامیابى در زندگى مادى مى گردد.»
برگرفته از روزنامه شرق
برگی از آلبوم آئین مستان با صدای شیرین سید خلیل که بی مصداق به آنچه کسرا میخواست نیست:
من ازآن که گردم به مستی هلاک
به آیین مستان پریدن ز خاک
به آب خرابات غسلم دهید
پس آنگاه بردوش مستم نهید
به تابوتی از چوب تاکم کنید
به راه خرابات خاکم کنید
مریزید برگور من جز شراب
نیارید در ماتمم جز رُباب
مبادا عزیزان، مبادا عزیزان
که در مرگ من بنالند به جز مطرب و چنگ زن
مریزید بر گور من جز شراب
میارید در ماتمم جز رُباب
تو خود حافظا سر زمستی متاب
که سلطان نخواهد خراج از خراب
«جشن سده» ایرانیان در کوشک ورجاوند برگزار شد. زرتشتیان تهران با برپایی جشن سده، سالروز پیدایش و مهار آتش را بهدست بشر گرامی داشتند.
به گزارش ایسنا، در این مراسم که عصر روز گذشته در کوشک ورجاوند برگزار شد، ابتدا موبد کوروش نیکنام، نماینده زرتشتیان در مجلس شورای اسلامی، با خیر مقدم به حاضران، سده را یک جشن ملی و کهن دانست.
در ادامه، سردار شعبانی، جانشین فرمانده نیروی انتظامی تهران، اظهار داشت: امیدوارم ایرانی در مملکت خود از آنچه که خوب و زیبا است، دفاع کند و ما هم بتوانیم به وظیفه خود که همان حفظ آرامش بین آحاد مردم است، عمل کنیم.
میرجلالالدین کزازی، استاد دانشگاه، نیز در سخنانی گفت: فرهنگ ایرانی بزرگترین گنجینهای است که ما از ان برخورداریم و به آن افتخار میکنیم.
در پایان این مراسم از دکتر شهریاری بهعنوان چهره ماندگار زرتشتیان تقدیر شد.
در این جشن، گروه موسیقی نیروی انتظامی چند قطعه موسیقی اجرا کردند.
پس از اوستاخوانی و پیش از روشن کردن آتش، هفت دختر و پسر در حالی که لالههای آتش و ساقههای ”برسم” در دست و لباسهای سفیدی بر تن داشتند، به همراه هفت موبد که آنها نیز سفیدپوش بودند، به سمت رشته هیزم که قطری در حدود شش متر داشت، رفتند.
«هفت» عددی مقدس و یادآور هفت گام عرفانی در فرهنگ زرتشت است و به همین دلیل هفت موبد به همراه هفت لاله، آتش جشن سده را روشن میکنند. همچنین ساقههای برسم، ساقههای خوشبویی هستند که علاوه بر اینکه برای روشن کردن هیزمها به کار میآیند، سبب خوشبو شدن هوا نیز میشوند.
پس از آنکه گروه همراهیکننده آتش به محل هیزمها رسیدند، موبدها دور پشته هیزم چرخیدند و سپس با همراهی یک دختر یا پسر لاله به دست، در هفت نقطه مستقر شدند و با شاخههای برسم هیزمها را آتش زدند. بهتدریج که ارتفاع شعلههای آتش افزایش مییافت، برخی از مردم در حالی که چشم به آتش داشتند، دست به نیایش برداشتند.
وقتی کمی از گرمای شعلههای آتش کم شد، موبدان پشت سر نوازندگان بار دیگر دور آتش چرخیدند و از محوطه خارج شدند.
به این ترتیب، ایرانیان که تولد خورشید را در شب یلدا، یعنی اول دیماه جشن گرفته بودند، مراسم چله مهر را نیز در دهم بهمن برگزار کردند و با خاموش شدن آتش جشن سده، در انتظار آمدن جشن باستانی و ملی خود یعنی «نوروز» هستند.
|
یک میهمانی کوچک .....
یک دور هم جمع شدن دوستانه که بعد از عروسی یکی از دوستانمان روی داد....
و باز هم یاد کسرا با ما بود.......
گوئی خود اوهم حضور داشت در جشن کوچکمان.
در همان شامگاه گرم دوستانه که در دل یکی از شبهای سرد زمستان از اواخر دیماه،که سیاهی شب خرامان خرامان راه خود را برای رسیدن به سپیده صبح طی میکرد، تصمیم گرفتیم به یادش ادای دینی کنیم.
هرچند ناچیز ....
هرچند کوچک...
برای زنده نگه داشتن نامی که همیشه زنده خواهد بود....چه ما و چه نزدیکترانش باشیم....... چه نباشیم.
چه کاری به یادش و برایش بکنیم، چه سرمان را در برف بیخیالی فروبرده و هیچ نکنیم...
و تصمیم گرفته شد.....
جمعه اول هر ماه.....
در کنار زیارتگاه پیر و دلنشینمان ....
گرد هم آئیم و به یادش نماز بخوانیم.....
دعا کنیم برای شادی روحش که شاد بود با شادی تمام جوانان پرشور این سرزمین......
و آشی می پزیم با دستان مهربانمان...... که مهرورزی را از او آموختیم.....و آموختیم که بدون داشتن چشم داشتی مهربورزیم و بخشش کنیم....
و چه زیبابود اولین آن....
که در بامداد هفتم بهمن ماه، دوستدارانش آمدند و کردند آنچه را که بایسته اش بود....
و همه چه شاد رفتند از این مردانگی و یکدلی.....
و همه چه غمگین رفتند از یادآوری نبودنش....
پروردگارا،یاریمان کن که بتوانیم ادامه اش بدهیم و هیچ گاه فراموش نکنیم مهربانی هایش را ... و دستگیری هایش را....... و بودنش را در نبودنش....
جایتان سبز ........
وعده دیدار پنجم اسفندماه....