در هفته گذشته خبری به قلم آقای عباس بختیاری برروی خروجی چند سایت خبری قرار گرفت که در مورد قاتل دکتر وفاداری بود.
در این خبر نام قاتل و شیوه قتل و همچنین دلایلی نیز بار یاین کار ذکر گردیده است.
دوستانی بودند گله مند که چرا در این سایت این خبر بازتاب نیافت و یا حتی اشاره ای نیز نشد که قصد دارم در اینجا چند نکته را یادآوری نمایم:
از ابتدای راه اندازی این وبلاگ قصد و نیتم اطلاع رسانی در مورد اخباری بود که به هر نحو و شکلی به دکتر وفاداری مرتبط میگردد..سعی داشتم تا اخبار سالم و مستدل را برای دوستداران کسرا و مخاطبین این سایت ارائه نمایم.
درست که در برخی موارد مطالب سایت اندکی به حاشیه رفت ولی در هر صورت قصد بر ارائه اطلاعات سالم بوده و هست.
مطلب نوشته شده به نظر شخص من دارای اشکالاتی است که صحت آن را زیر سوال میبرد که در اینجا بدانها اشاره مینمایم:
۱- اولین ایراد به عدم دقت در اعلام تاریخ قتل دکتر وفاداری در متن منتشره میباشد. در متن نوشته شده: | دکتر کسرا وفاداری پنجشنبه شب هفدهم ماه می ۲۰۰۵ در پاریس با ضربات کارد و توسط { ......} به قتل میرسد.| که این تاریخ صحیح نمیباشد چون بر طبق شواهد، تاریخ این جنایت مابین روز های دوشنبه و شه شنبه ۱۶ و ۱۷ ماه می (اردیبهشت ماه ۱۳۸۴) بوده است.
همچنین در این متن تاریخ بازگشت ایشان روز جمعه اعلام شده که صحیح نمیباشد.
۲- دومین ایراد به مرتبط ساختن قتل دو نفر به نامهای فریدون. ف و جمشید.ر با قتل دکتروفاداری است که با پرس و جوی انجام شده آنچنان رابطه مشخص و عمیقی با دکتر وفاداری نداشته اند.
۳- سومین ایراد به این قسمت از متن وارد است: | دکتر وفاداری در سال ۱۳۷۵ پس از سالها دوری از ایران به جهت شرکت در کنگره جهانی زرتشتیان به ایران میرود،خانه بزرگ قدیمی را در شهر یزد خریداری و به مرکز فرهنگی و کتابخانه تبدیل میکند.| همانطور که اکثر دوستان کسرا و مردمی که وی را میشناسند میدانند بحث خرید منزلی در یزد، مربوط به سال ۸۲-۸۳ بوده و تاریخ ذکر شده صحیح نمیباشد و همچنین منزل ذکر شده هنوز در حال مرمت و بازسازی میباشد.
۴- چهارمین ایراد | دکتر وفاداری یک شب پیش از ترک ایران به بهانه جراحی قلب،بیش از سیصد تن از جوانان را به یک میهمانی در تهران دعوت و تا سپیده دم به شادی و پایکوبی میپردازد که این نکته از دید { ......... } مخفی نماند. |
این دیگر شاهکار ترین کذبی است که در این متن آورده شده چون شب قبل از پرواز دکتر وفاداری مراسمی در دبیرستان فیروز بهرام تهران برگزار شد که ربطی به ایشان نداشته و ایشان فقط در مراسم حضور داشته اند و حدود ساعت ۹ شب به همراه ۲ میهمان خارجی که با ابشان بودند به منزل رفته و تدارک سفر دیدند و اصولا اگر میهمانی هم در قبلها برگزار میشده و ایشان حضور داشته اند هیچگاه بیش از ساعت ۱۰ شب در مراسم نمی ماندند چه برسد به اینکه تا سپیده دم به پایکوبی بپردازند.
من از دوستانی که گله مند بوده اند که چرا در مورد این اطلاعات مطلبی در اینجا درج نشده و تهمت ترسویی و یا همانند کبک بودن را به من میزنند سوال میکنم که وقتی از نظر من این مطلب دارای نواقص و اشتباهات گوناگون است و منتخبی از شنیده ها و حدسیات است چطور میتوانم سراز پا نشناخته به عنوان مطلبی داغ و تازه آن را به ذهن تشنه دوستانی بخورانم که برای گرفتن خبری راجع به دکتر وفاداری به اینجا می آیند و یه صحت و سقم اخبار اینجا اعتماد دارند؟؟؟
من هم مایلم به روشن شدن حقیقت....من هم دوست دارم که قاتل کسرا مجازات شود...اما تا زمانی که از طرف خانواده ایشان صحت این اخبار تائید نگردد....کماکان به عنوان اخیاری ناصحیح و پر از ضد و نقیض به آن نگاه میکنم.
باشد تا هرچه زودتر حقیقت آشکار و گناهکار به مجازات برسد.
ایدون باد.
اگـــــر تـــو عاشقی غم را رهــــــا کن | عـــروسی بین و مـــاتم را رهــا کــــن |
تو دریـــا باش و کشتـــی را برانــــداز | تو عالـــم باش و عالـــــم را رهــا کـن |
چـــو آدم توبـــه کن وارو بـــــه جنـت | چـــــه وزندان آدم را رهــــــــا کــــن |
بـــرابـــر چرخ چــون عیســی مریــم | خــــر عیسی مـــریم را رهــــــا کــن |
وگـــر در عشق یوسف کف بریـــــدی | همـــو را گیر و مرهم را رها کــــــن |
خیــــال و خواب درهم را رهـــا کـــن | وگــر بیدار کــردت زلــف درهـــــــم |
نفخت فیه من روحــی رسیــــــده ست | غم بیش و غــــم کـــم را رهـــــا کـــن |
مسلم کـــن دل از هستــــــی مسلــــــم | امیـــــد نــامسلــم را رهــــــــــا کــــن |
بگیـــــر ای شیــرزاده خــوی شیــران | سگـــــان نـــا معلــم را رهـــــا کــــن |
حریصـــان را جگــرخون بین وگرگین | گـــــر وناسور محکم را رهــــا کـــن |
بـــرآن آرد تــــو را حرص چــو آزر | کـــه ابراهیــم ادهـــــم را رهـــا کــن |
خمش زان نـــــوع کوته کن سخن را | کــه الله گـــو اعلــم را رهـــــــا کــن |
چـــو طالع گشت شمس الـــدین تبریز | جهــــــان تنگ مظلـــم را رهــا کــن |
بازهم قلم گرم و مهربان آرش عزیزم به گردش در آمده و گفته هر آنچه از دلش برآمده که هر چه هست جز واقعیت نیست....بخوانید.......
بخصوص شما ای ناشناس گرامی
در آخرین مطلب اسفندیار عزیز شخصی به اسم ناشناس نظراتی داده، بر آن شدم تا چند مورد را یادآور شوم:
اول آنکه اسفندیار را همه آشنایان کسرا می شناسند و نیازی به مطرح کردن خود ندارد.
دوم اینکه شما در مورد کسرا شناخت بسیار کمی دارید، کجا یادتان هست که او در مورد اجرا نشدن اعتقادش سکوت کرده و نظاره گر باشد، او حتی به ظاهر هم قبول نمی کرد و اگر بر خلاف باورش عمل می کردند آن جمع را ترک می کرد، بارها چنین کرد.
سوم: مگر حواریون مسیح چند نفر بودند؟ پس انتظاری هم نمی رود که شما باورهای کسرا را بدانید.
ای ناشناس..... کجا بودی زمانی که کسرا چشم به در داشت تا اینکه شناسی، حالی از او بپرسد؟
ولی خاطرم هست کسرای عزیزم با چه هیجان و حرارتی برایم تعریف می کرد: دیشب اسفندیار اومده پیش من و با هم شام خودیم!
ناشناس هیچ فکر کردی کسرا چرا به یزد رفت؟ شاید خیلی ها بتوانند اینطور توجیح کنند که وی بازگشت به اصل خود داشت، ولی لازم است بگویم کسرا به من گفت: در اینجا(تهران) از همه ناامید شدم! ولی جوانهای یزد خیلی با انرژی و علاقه مند هستند.
کسرا دلش از نا رفیقی رفیقان گرفته بود، از آنانی که برای امکاناتی که کسرا برایشان داشت می خواستنش، ولی آن به ظاهر دوستان نمک خوردند و نمکدان شکستند.
بله، خیلی از به ظاهر دوستان از اینکه کسرا را به عنوان حامی گروه های خود معرفی کنند ابا داشتند و تا گروهشان پر و بالی گرفت منکر وجود این پیر فرزانه شدند.
ناشناس، کسرا تنها در کلبه ای که با هم ساختیم زندگی می کرد. به قول خودش کلبه کسرا، اون از آدم ها دل بریده بود و به گیاهان کلبه دل خوش بود و اینکه، انگشت شمار دوستان واقعی دارد، که او را برای وجود خودش می خواهند نه چیز دیگر...
کسرا چون عاشق بود، جنس دوستی را خوب می فهمید و می دانست چه کسی برای چه منظوری دوستش می شود و گاهی همان آدم دشمن!
کسرا همیشه شکایت داشت از دورنگی های یاران ...
اصلا قصد نداشتم دیگر اینجا چیزی بنویسم. میخواستم پس از جریان پیش آمده که تمامی وجودم را پر از غم و غصه نموده بود دیگر هیچ گاه سخنی از کسرا به میان نیاورم . چون کسانی که میبایست رهرو راه و مسلک او باشند علناْ به باورها و اعتقادات او پشت کردند.
اما امروز نتوانستم .........امروز به قدری دلگیر بود که حتی آن غم را هم فراموش کردم.به راستی شاید کسرا که رفت....شادی را نیز با خودش به یادگار برداشت و برد.
امروز جمعه پنجم خرداد ماه یکهزار و سیصد و هشتاد و پنج.....برای آخرین بار مراسم گرد هم جمع شدن به خاطر کسرا را برگزار کردیم وچقدر غریب بود کسرا امروز.
جرقه اش از میهمانی دوست و برادر فرهیخته و عزیزم بابک آغاز شد.از میهمانی بعد از عروسی بابک و مهین.
در گرما گرم گرمای وجود کسانی که به خاطر این دو عزیز گردهم جمع شده بودند..... مینو.... این مهربانی که گوئی پاکترین قلب دنیا را به ارث برده است برایمان از خوابی گفت که دیده بود. از سعادتی که داشت و کسرا را به میهمانی خوابش دعوت نموده بود.برایمان گفت از آنچه کسرا در خواب به اوگفته بود......طلب نیایش برای روح بزرگش و یادآوری اینکه دوست میداشت که جوانان این آئین......یکدل و یکدست .......گرد هم بیایند و شاد باشند.
همه به فکر فرو رفتیم.......همه انگار بغضی فروخفته در سینه داشتیم که در حال سرباز کرده بود.........و قرار بر این شد که گرد هم بیائیم ..در جمعه اول هر ماه و به یادش باشیم.آشی پخته و نیایشی برای کسرا به جای آوریم.
هفتم بهمن ماه هزاروسیصد و هشتاد و پنج اولین جمعه بود......
و چقدر باشکوه.......چقدر زیبا.......هر که را که کسرا میخواست میتوانستی در آن جمع بیابی.....چنان شلوغ که حتی پیش بینی آش پخته شده هم اشتباه از آب در امد و به خیلی ها نرسید .......و در حیاط جای سوزن انداختن نبود ......همه با هم خوش و بش میکردند و شادمان بودند....همانطور که کسرا میخواست....و چه روحانی بود نیایش دست جمعی که برای کسرا خوانده شد.
همه شادمان از این فکر و توانائی برگزاری آن به امید ماه بعد با یکدگر دیده بوسی کرده و به امید دیدار هم از یکدگر جدا شدند و رفتند تا ماه بعد به عزیزانی که سعادت آمدن نداشتند بگویند که بیایند و ببینند و لذت ببرند.
ماه بعد در اسفند ماه دوباره گرد هم جمع شدیم.........
این بار هم آمدند آنانی که دوست داشتند کسرا را......اما کمتر...برخلاف انتظار......
قرار بر برگزاری در فروردین ماه نبود چون تولدش را میخواستیم گرامی بداریم....ولی مخالفت شد و گفتند که باید گرفته شود ؟؟!!!!!
چهارم فروردین ماه.......
خیلی نیامده بودند..........شاید نصف ماه قبل ......خوب طبیعی بود شاید......عید بود و مسافرت و ....
اول اردیبهشت ماه.......
غم انگیز ترین مراسم.....انگار کم کمک کسرا از یادها در حال رفتن بود....به هرکه زنگ میزدی با تعجب خبر از فراموشی میداد؟؟!!!!! آخر مگر همینان نبودند که یکدل و یکزبان قرار بر انجام این کار گذاشتند؟ پس چه شد؟؟؟؟؟
پنجم خرداد ماه.............
سکوت بود و سکوت......انگار همه به اجبار آمده بودند..........انگار براستی کسرا رفته بود.......گله مندیهای نهفته در سینه در حال فوران بود......کمتر میشد مهربانی بار اول را در چهره ها دید......غریبگی را بیشتراز آشنائی میدیدی ...........و چه خوب بود که ماه آینده دیگر مراسمی نداریم.........برای کسرا.......تا دیگر غصه مان نگیرد از فراموشی آدمها........
آی آدمها..........چرا اینقدر زود یادتان میرود......
و یک سوال : کسرا که بزرگ بوداین شد عاقبت ماندگاریش در یادها......وای بر ما که شاید ۱ ساعت بیشتر به یادمان نباشند......
چه می شود کرد.........زندگیست دیگر.....
و چه خوش گفت: از دل برود هر آنکه از دیده برفت....