آخرین دیدار با دکتر کسرا وفاداری

 

نوروز ۱۳۸۴ ... یزد ... کسرا وفاداری....

آخرین حرفها ......... صدا ها ..... دیدن ها ......

و

وداع

به اینجا بیائید....شاید برای دل شما هم مرحمی باشد....  http://www.fravahr.org/Conference/Vafadari/index.htm

تصاویری از مراسم بزرگداشت روانشاد دکتر کسرا وفاداری

 

در آستانه شب یلدائی که او در بین ما نیست...شاید مرحمی باشد برروی زخم سرگشاده نبودنش

و

با سپاس از دوست عزیز و استاد گرامی ابراهیم سیسان که با دستان هنرمندش چنین تصاویر خاطره انگیزی را خلق نمود

 

 

 

 

 

شب یلدا بدون کسرا

 

اول از همه بابت گله مندی بعضی از سروران عزیزم که از تاخیر در به روز شدن این وبلاگ داشته اند و دارند عذرخواهی میکنم اما دوست دارم که توجه همه شما دوستداران کسرا را به این نکته جلب کنم:

دکتر کسرا وفاداری آدم کوچکی نبود.او به نوعی مظهری از سوشیانت ها برروی زمین بود.او سمبل انسانهائی بود که دوم و یا سوم به خود می اندیشیدند و نه اول. سعی میکرد که همواره اول به کسانی بیندیشد که میتوانست به نوعی در حقشان خدمتی بنماید.آدم مهربانی که حتی حیواناتی را هم که در اطرافش نگهداری میکرد را تیمار مینمود.

پس انصاف بدارید به من که به راحتی نتوانم کلمات و الفاظ را درهم بیامیزم و در مورد او که دوستش بسیار میداشتم مطلبی بنویسم. ولی میدانم که بسیارند کسانی که بدنبال یافتن یادگاری از او بدین جای پای می نهند و من باید سعی کنم که به حرمت قدوم این عزیزان باری را که با رضایت بردوش گذاشتم به سرمنزل مقصود برسانم و امیدوارم که شما هم مرا در این راه یاری و همراهی نمائید.

 

چند روزی بیش به شب یلدا نمانده است ...

چند روزی بیشتر به یادآوری شبهای زیبا و با شکوه یلدا که در کنار کسرا میگزراندیم نمانده است...

انگار داغ ها سوزانتر شده اند...

انگار زخمهای ریش شده در نبودنش دوباره دارند سرباز میکند خون افشانتر از گذشته...

انگار وجود نازنینش با جشن ها....مراسم ها....میهمانی ها و همه و همه پیوندی ناگسستنی خورده است...

 انگار وقتی که نیست...هیچ چیزی نیست...هیچ چیز....

اما امسال....

به جای لحظه شماری برای رسیدن به شب بلند و پر شکوه و عظمت یلدا...

باید شمارش معکوس احساس نبودنش را آغاز کنیم....

احساسی که در ادامه راه

از ایستگاه یلدا میگذرد و از کنار گرمای مهر آلود آتش سده رد میشود

 و

همه نبودنش را باز فریاد میکنند.....


روحش شاد و یادش گرامی باد.

 

 

 

 

 

کسرا که بود ؟؟

در زیر مطلبی را میخوانید به قلم نویسنده سایت www.fravahr.org 

خالی از لطف نیست.....همچنان که باز هم با یادش چشمانم غمناک و تر میشود این متن را نیز مرهون محبت چشمهایتان کنید....

یادش بخیر...

 

روزی مردی دلتنگ از دوری خویشانش، به دیارش باز می‌گشت. پس از سفری دراز و بس خسته کننده، اندک اندک لکه‌ای سبز بر زمینه‌ای خاکی نمایان شد و دل مرد را شاد ‌ساخت. پس، اسبش را شتابی داد تا زودتر به دیدار آشنایان برسد. اما هنگامی که به ده‌اش نزدیک و نزدیکتر گشت، دید که بر روی همه چیز گرد ویرانی نشسته. کوی و برزن پر بود از شکسته‌آجر، سقف خانه‌ها سوخته و چشمه‌ها بی آب. مردمان، ژنده‌پوش و بیمارگونه، به اینسو و آنسو می‌رفتند بی‌اینکه به کسی نگاهی اندازند.

Dehمرد با ترس از اسبش پیاده شد. پیر مردی خمیده به نزدیکش آمد و گفت:
« تو را می‌شناسم. تو فلانی هستی! پسر...
– آری، خودم هستم.
– این جامۀ مسخره چیست که بر تن داری؟
– این زیباترین جامه‌ای ست که در روم می‌پوشند.
– مگر از روم می‌آئی؟
– آری، در آنجا کار می‌کردم.
– پس چرا به این خرابه بازگشتی؟
– درآنجا کارم یاد دادن شنا به ماهیان و پرواز به مرغان بود. روزی به خود گفتم که چه زندگی بیهوده‌ای. پس بارم را بستم تا به زادگاهم بازگردم. اما می‌بینم که از آن دیگر چیزی نمانده. اینجا چه شده؟ مگر زمین‌لرزه آمده؟
– ای کاش زمین‌لرزه آمده بود... نه! زمین‌لرزه نیامده. روزی مشتی سوار به اینجا ریختند و همه چیز را نابود کردند.
– چه می‌خواستند؟
– من چه می‌دانم؟ به زبانی سخن می‌گفتند که هرگز نشنیده بودم. هر چه بودند، کشتند و سوزاندند و بردند.
– پس ارتش شاهنشاه خوبمان، یزدگرد، کجا بود؟
– ما که نه ارتشی دیدیم و نه سپاهی.
– خانۀ پدرم چه شد؟
– نه از پدرت نشانی بجای مانده و نه از خانه‌اش. دیگر اینجا کسی را نداری. »

مرد باورش نمی‌شد. چند لحظه‌ای بفکر فرو رفت و سپس چنین گفت:
« چرا خود را ببازیم؟ مگر این نخستین بار است که وحشیان به سرمان می‌ریزند. اسکندر هم آمد و سوزاند و برد. پس از او همه چیز را بازساختیم. هرچه زودتر باید دست بکار شد و دوباره این ده را آباد ساخت.
– این بار فرق می‌کند. آن وحشیان که میگوئی، پیش از رفتن به همۀ آنها که زنده مانده بودند داروئی خوراندند تا همه چیز را فراموش کنند و برای همیشه مسخ‌ بمانند. تنها من بودم که آن را ننوشیدم چونکه خود را پنهان کرده بودم. دیگران به این گمانند که من دیوانه‌ام، اما آنهایند که دیوانه‌اند. »

مرد کمی اندیشید و ناگهان پرخاش کنان به پیرمرد پرید: « مرا بگو که به سخن یک دیوانه گوش می‌دهم و هر چرت‌وپرتی که می‌گوید باور می‌کنم. از من دور شو! » و با دیدن آشنائی با انگشت او را نشان داد و گفت: « او بهرام است، دوست همشاگردی‌ام. بر روی یک نیمکت می‌نشستیم. بهرام! بهرام! » مرد داد می‌زد ولی دوستش همچون گوسپندی سربزیر راهش را دنبال می‌کرد و حتی سرش را بر نمی‌گرداند. مرد به سوی او دوید و هنگامی که به او ‌رسید دو بازویش را در دستانش گرفت:
« بهرام، چرا پاسخ نمی‌دهی؟ مگر مرا نمی‌شناسی؟ منم...
– من بهرام نیستم. اسمم هست حسنعلی.
– چرا چرند می‌گوئی؟ تو بهرامی، پسر سهراب، پسر خسرو.
– این توئی که چرند می‌گوئی. من حسنعلی هستم، پسر عباس، پسر قاسم.  تو را هم نمی‌شناسم.
– اینها چیست که می‌گوئی؟
–  دستان ناپاکت را از روی بازوهایم بردار.
– از سراپایت کثافت می‌بارد و به من می‌گوئی ناپاک؟ »

Banoo-ye Parsمرد نتوانست بیش از این با دوست کهنش گفتگو کند چراکه با مشتی نیرومند به زمین پرتاب شد. با بسی سرخوردگی، خود را از زمین بلند کرد و شرمزده به پیش پیرمرد بازگشت:
« دیدی که من دیوانه نیستم و آنهایند که دیگر مغز ندارند!
– باور کردنی نیست. چه می‌شود کرد؟
– هیچ چیز. مگر اینکه...
– مگر اینکه چه؟ بگو! هرچه باشد فراهم خواهم ساخت.
– باید پادزهر فراموشی را یافت.
– از کجا؟
– از کجا؟! اگر می‌دانستم که خودم بدنبالش می‌رفتم. »

هر دو در سکوت فرو رفتند. احساس ناتوانی مرد را رنج می‌داد و او که با آن همه امید و شادی به میهنش بازمی‌گشت دیگر در اندوه غرق شده بود:
« باز چه خوب که تو آن داروی فراموشی را نخوردی.
– ای کاش که من هم آن را خورده بودم و همۀ آن چیزهائی را که دیدم و شنیدم فراموش کرده بودم. ای کاش می‌توانستم به آسودگی بخوابم بی‌اینکه صدای پولاد شمشیر در گوشانم نپیچد، بی‌اینکه بوی مردار دماغم را پر نکند، بی‌اینکه ترکیدن مغز کودکان به جلوی چشمانم نیاید. همه به من می‌گویند دیوانه. اما چه کسی می‌تواند با دیدن آن چیزی که من دیدم دیوانه نشود؟ »

مرد دیگر نمی‌دانست چه بگوید. پس، بر روی سنگی نشست، از زیر پیراهنش نی‌ای را بیرون آورد، چشمانش را بست و آهنگی دلنشین نواخت. این آهنگی بود که از مادرش در کودکی آموخته بود و در روم، هر گاه که دلش می‌گرفت، برای خود می‌نواخت.

هنگامی که آهنگش به پایان رسید، چشمانش را باز کرد و با شگفتی دید دورش را کودکان ده گرفته‌اند و به آرامی به آوایش گوش میدهند. دخترکی سه‌چهار ساله از میان آنان برخواست و به او گفت:
« تو را من می‌شناسم.
– چه می‌گوئی دختر؟! پدر و مادرت هم بدنیا نیامده بودند که من از اینجا رفته بودم.
– تو کسرا هستی. کسرا وفاداری. پسر ؟ پسر ؟ »

از ناباوری چشمان مرد گرد شده بود. از دختر پرسید:
« تو که هستی؟
– من، بانوی پارس، دخت یزگرد، پسر شهریار. نیایم اردشیر. آیا نی زدن را به من یاد می‌دهی؟ »