دوباره رسیدیم به اسفند ماه.
یه سال دیگم داره کم کم و به سرعت تموم میشه.
دوباره داره بهار میاد.....بوی سبزه...بوی خوش یاس....عطر افشانی گل شب بو.....همیشه بهارای تو باغچه......نسترن و سه نوبر.....ماهی قرمزای توی تنگ پراز آب....سفره هفت سین.....
دوباره ها و دوباره ها......پاس داشتن سنت ها و داشته ها....تبریک گفتنا و عیدی دادنا...
و....
و به یاد افتادن اینکه امسال چه عزیزائی پای سفره هفت سین و وقت تحویل سال پیشمون نیستن.
اونائی که رفتن پیش خدا......همشون آمرزیده باشن......همه اونائی هم که رفتن خارجه......خدا به همراهشون باشه....
اسفند ماه که تموم میشد...یعنی وقتی داشتیم به آخراش میرسیدیم به یادمون می اومد که تو همون تعطیلیای فروردین...قبل سیزده بدر یه مهمونی داریم.....یه جشن.....یه تولد........تولد یه نیک مرد..... تولد کسرا.
خوب یادمه یه سال نتونسته بود بره فرانسه پیش بچه هاش....آخه میگفت وقتی سال تحویل میشه آدم باید پیش خونوادش باشه....داداشا هم رفته بودن......اون سال هنوز تو همون باغ قدیمی خودش زندگی میکرد.....هنوز جریانات خونه یزد پیش نیومده بود.
شب ۲۷ اسفند.......عصری زنگ زده بود که برم سراغش.....وقتی رسیدم..شال و کلاه کرد و راه افتادیم رفتیم سمت تجریش.....نرسیده به میدون پیچیدیم توی یه کوچه که سراشیبی خیلی بدی داشت....منم هنوز دست فرمونی نداشتم ( البته حالا هم تعریفی نیست :) با ماشین خودش بودیم....چند بار نزدیک بود بزنم به در و دیوار ......اونم با همون حال همیشگیش که دوست داشت در عین مهربونی مثل یه معلم جدی به همه کار یاد بده و ایراداتشونو بگه داشت راهنمائیم میکرد که تصادف نکنم...
جلوی یه خونه که درش به یه باغ باز میشد گفت ماشین رو پارک کنم.رفت تو و درب رو باز کرد.منم رفتم داخل خونه....یه خونه بزرگ با کلی چیزای قشنگ و قدیمی.........
نفهمیدم خونه کی بود.....یعنی عادت نداشتم تا خوش چیزی بهم نگه سوالی ازش بپرسم.....یه سری وسایل میخواست....بعدم رفتیم تو پارکینگ..... یه پژو ۲۰۶ سفید اونجا بود. اونو برداشتیم و برگشتیم خونش.......شام رو با هم خوردیم.....دلش از همه پر بود.....از آدمائی که تنهاش گذاشتن.....از دوستانی که نبودن......نه که من خیلی پیشش میرفتم...نه....ولی خوب شاید حکایت لنگه کفش بودم....شایدم نه......نمیدونم.....
بیشتر دلتنگ خونوادش بود و مدام میگفت وقتی سال تحویل میشه باید همه دور هم باشن.........و گفت امسال میرم پیش بانو......
اونائی که کسرا رو میشناسن حتما بانو رو هم میشناسن.........یه مادر مهربون و آروم...با صفا و بی شیله پیله ....و چقدر کسرا رو دوست داشت.....
کسرا کار خودشو کرد.....۲۸ اسفند بلیط اتوبوس جور کرد......رسوندمش ترمینال بیهقی....... و رفت.......
هنوز تصویر دست تکوندادناش از پشت شیشه اتویوس و لبخند همیشه به لبش جلوی چشمامه.......یادش بخیر......
تولد کسرا........خیلی فرقی نداره که ۹ فروردین یا ۱۲ فروردین......مهم اینکه یادمون باشه که اون کی بود....چه کرد.....و چه ها میخواست انجام بده......یادمون نره که درقبالش چه ها کردیم و چه ها نکردیم.......یادمون باشه اگه سنگی رو به سینه میزنیم به یادمون بیاریم که روز آخرتی هم هست که باید جواب دروغ و دغل و راست و درستمونو بدیم.
قراره امسال هم توی یزد و در منزلی که یادگار کسرا هست مثل پارسال مراسمی به یادبود کسرا برگزار بشه.....اگه رفتین که هیچ....اگه نشد برین........لااقل موقع تحویل سال..به یاد اونم باشین......یه خدا بیامرزی از ته دل...............جای دوری نمیره.....میرسه بهش.....
فعلا همین.
شاد باشید و ماندگار......