آذرماه انگار حکم نمک را دارد.نمکی که بر زخمی نه چندان کهنه پاشیده میشود.
آذرماه باز یادآور نبودنش را میکند.
آذرماه و شب چله......شب گردهم آئی های منزل کسرا....و نبودنش را داغی تازه میکند.
آذرماه دوباره به یادم آورد که نیست.
نبودنش را وقتی بیشتر لمس میکنم که چون اگر بود میباست تا به امروز تماس میگرفت و با همان لحن بی غل و غشی که داشت بگوید: اسفندیارجون به بچه ها بگو شب چله خانه من. و بعد شروع کند به غر زدن:
آخه من نمیفهمم ما ها مگه چند هزار تا موندیم که وقتی قصد میکنیم آداب و مراسم نیاکانمون رو جشن بگیریم و دور هم باشیم همه میشن حزبی و دسته ای! هرکی ساز خودش رو میزنه:سازمان فروهر واسه خودش....کانون دانشجویان واسه دل خودش.....سازمان زنان واسه اعضاء خودش و ......
و یادمه که درددناکتر از همه اون سالی بود که باید بهش یه خبر بد میدادم که بچه هائی که سالها باهاش بودن نمیخوان خونش بیان....
باید بهش بگم بچه های سایت میخوان تو سالن آتش ورهرام مراسم شب چله بگیرن.....و اون وقتی شنید در جوابم با لبخند تلخی که میشد از پشت گوشی تلفن کاملا حس کردش گفت: اشکال نداره هرکی دوست داشت بیاد..مثل اینکه نمیشه من ها رو ما کرد ...و گوشی رو قطع کرد.
میتونستم درد عذاب آوری رو که توی دلش انداخته بودم کاملا حس کنم.نمیدونستم چکار باید بکنم......فقط تونستم به هرکی رسیدم بگم بیاد به خونه کسرا......و خدا رو شکر شب چله خونش پر شد از گرمی و مهربانی و صفا و صمیمیت اونائی که دوستش داشتن و به خاطرش اومدن.....چه صفائی داشت اون شب....یادش بخیر.