از دل برود هر آنکه از دیده برفت

 

اصلا قصد نداشتم دیگر اینجا چیزی بنویسم. میخواستم پس از جریان پیش آمده که تمامی وجودم را پر از غم و غصه نموده بود دیگر هیچ گاه سخنی از کسرا به میان نیاورم . چون کسانی که میبایست رهرو راه و مسلک او باشند علناْ به باورها و اعتقادات او پشت کردند.

اما امروز نتوانستم .........امروز به قدری دلگیر بود که حتی آن غم را هم فراموش کردم.به راستی شاید کسرا که رفت....شادی را نیز با خودش به یادگار برداشت و برد.

امروز جمعه پنجم خرداد ماه یکهزار و سیصد و هشتاد و پنج.....برای آخرین بار مراسم گرد هم جمع شدن به خاطر کسرا را برگزار کردیم وچقدر غریب بود کسرا امروز.

جرقه اش از میهمانی دوست و برادر فرهیخته و عزیزم بابک  آغاز شد.از میهمانی بعد از عروسی بابک و مهین.

در گرما گرم گرمای وجود کسانی که به خاطر این دو عزیز گردهم جمع شده بودند..... مینو.... این مهربانی که گوئی پاکترین قلب دنیا را به ارث برده است برایمان از خوابی گفت که دیده بود. از سعادتی که داشت و کسرا را به میهمانی خوابش دعوت نموده بود.برایمان گفت از آنچه کسرا در خواب به اوگفته بود......طلب نیایش برای روح بزرگش و یادآوری اینکه دوست میداشت که جوانان این آئین......یکدل و یکدست .......گرد هم بیایند و شاد باشند.

همه به فکر فرو رفتیم.......همه انگار بغضی فروخفته در سینه داشتیم که در حال سرباز کرده بود.........و قرار بر این شد که گرد هم بیائیم ..در جمعه اول هر ماه و به یادش باشیم.آشی پخته و نیایشی برای کسرا به جای آوریم.

هفتم بهمن ماه هزاروسیصد و هشتاد و پنج اولین جمعه بود......

و چقدر باشکوه.......چقدر زیبا.......هر که را که کسرا میخواست میتوانستی در آن جمع بیابی.....چنان شلوغ که حتی پیش بینی آش پخته شده هم اشتباه از آب در امد و به خیلی ها نرسید .......و در حیاط جای سوزن انداختن نبود ......همه با هم خوش و بش میکردند و شادمان بودند....همانطور که کسرا میخواست....و چه روحانی بود نیایش دست جمعی که برای کسرا خوانده شد.

همه شادمان از این فکر و توانائی برگزاری آن به امید ماه بعد با یکدگر دیده بوسی کرده و به امید دیدار هم از یکدگر جدا شدند و رفتند تا ماه بعد به عزیزانی که سعادت آمدن نداشتند بگویند که بیایند و ببینند و لذت ببرند.

ماه بعد در اسفند ماه دوباره گرد هم جمع شدیم.........

این بار هم آمدند آنانی که دوست داشتند کسرا را......اما کمتر...برخلاف انتظار......

قرار بر برگزاری در فروردین ماه نبود چون تولدش را میخواستیم گرامی بداریم....ولی مخالفت شد و گفتند که باید گرفته شود ؟؟!!!!!

چهارم فروردین ماه.......

خیلی نیامده بودند..........شاید نصف ماه قبل ......خوب طبیعی بود شاید......عید بود و مسافرت و ....

اول اردیبهشت ماه.......

غم انگیز ترین مراسم.....انگار کم کمک کسرا از یادها در حال رفتن بود....به هرکه زنگ میزدی با تعجب خبر از فراموشی میداد؟؟!!!!! آخر مگر همینان نبودند که یکدل و یکزبان قرار بر انجام این کار گذاشتند؟ پس چه شد؟؟؟؟؟

پنجم خرداد ماه.............

سکوت بود و سکوت......انگار همه به اجبار آمده بودند..........انگار براستی کسرا رفته بود.......گله مندیهای نهفته در سینه در حال فوران بود......کمتر میشد مهربانی بار اول را در چهره ها دید......غریبگی را بیشتراز آشنائی میدیدی ...........و چه خوب بود که ماه آینده دیگر مراسمی نداریم.........برای کسرا.......تا دیگر غصه مان نگیرد از فراموشی آدمها........

آی آدمها..........چرا اینقدر زود یادتان میرود......

و یک سوال : کسرا که بزرگ بوداین شد عاقبت ماندگاریش در یادها......وای بر ما که شاید ۱ ساعت بیشتر به یادمان نباشند......

چه می شود کرد.........زندگیست دیگر.....  

و چه خوش گفت:  از دل برود هر آنکه از دیده برفت....  

نظرات 5 + ارسال نظر
[ بدون نام ] شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 11:00 ق.ظ

همه اینها تظاهر به دوست داشتن را ثابت کرد
نه عشق به کسرا !
کافی نیست!!!!!!!

[ بدون نام ] یکشنبه 7 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 05:09 ب.ظ

دراین میان یکی اورد ویکی بردوهرکه چه کم و زیاد هنری داشت هر که به وسع خودش نیایشی کرد.
این میون یکی هم اومدورفت و اوردوبرد شد وبلاگ نویس معرکه.
مبارکتان باد

داشتن توان بیان نظر و عقیده نیازمند قوت و درکی است که شاید خیلی ها از نداشتنش رنج میبرند.
همان زمانی که درگیر چکاچک افکار و نظریات مهمل خویش میشوند و در هنگام پاسخگوئی در پس دیگران و سایه آنها روزگار میگذانند.
چه خوب بود نویسنده شجاع این چند سطر نشانی از خویش میگذاشت تا بدانیم در کشاکش دهر...چند مرده حلاج روزگار است.

نیاز به تبریک نیست......این هنر وبلاگ نویسی از ۴ سال قبل شروع شده و نیازی به رفتن کسرا ( به ذم شما ) نبود تا بشویم وبلاگ نویس معرکه .

نیازی نیز هم به مطرح شدن و شهرت نیز نبود که خدارا شکر احتیاجی بدانها نیست ( برخلاف بسیاری که به این چیزها نیازمنددند و تمامی عمر بدنبال یافتن این دو )

بهانه ایست که بر خلاف تصور کسانی که میخواهند کسرا فراموش شود.....که هرگز نخواهد شد ( چه من باشم چه نباشم ) دوستدارنش مطالبی را که در حیطه وجودی آن مرد بزرگ بوده و هست ببینند و بخوانند و به یادش باشند.

چشمها را باید شست............جور دیگر باید دید.

. یکشنبه 7 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 11:42 ب.ظ http://...

به نظر می رسد کسرا هیچ گاه به درستی شناخته نشد چه در زمان حیات و چه در زمان نبودنش. چه توسط بدخواهانش و چه توسط دوستداران واقعی و غیر واقعی اش.
یه نطر می رسد بر خلاف آنچه گفته می شود اگر او بعد از مرگش ثانیه هایی به این دنیا بر می گشت و می دید که بر خلاف دوست داشتنتش عده ای می خواهند برای او مراسم سالگرد بگیرند سکوت می کرد و هیچ گاه در منطق اثبات قرار نمی گرفت. همانگونه که در زمان حیاتش انچام داد. براستی اندیشه متفکران با مرگشان سربسته باقی می ماند و نه بدخواهان و نه دوستداران قادر به شناخت واقعی آن نیستند و آنانی هم که شاید به حقیقت گفته های انها برسند سکوت میکنند و در مقام بیان اثبات بر نمی یایند...
حالا از خود بپرسیم که ما چه کردیم؟

با نظرتان موافقم

هیچگاه کسرا بدرستی شناخته نشد.......اما خود نخواستیم که بشناسیمش......در روبرو مجیز میگفتیم و در پشت سر کینه جوئی میکردیم.
نه اینکه من بگویم.....خود کسرا میگفت......و تاریخ نیز گواه است...
خوشحالم که میتوانم جزو کسانی باشم که به خود میبالم که از خیلی ها به او نزدیکتر بوده ام و گاهی نیز هم سنگ صبورش.....گاهی فرزندش....گاهی هم صحبتی بی ادعا...گاهی شاگردی کم هوش و گاهی تیمار داری بی توقع.........

به همین دلیل موافق شما نیستم.

روح کسرا هیچگاه تسلیم مصلحت اندیشی جاهلانه نمیشد....همانطور که ایستاد در برابر کسانی که بارها سد راهش شدند.بارها به سخره اش گرفتند و بارها دلش را شکستند.
نه دوست من....مطمئن باش که اگر می بود هیچ گاه تسلیم این عمل نمیشدو اگر هم مجبورش میکردند میآمد و برگزار کنندگان را با سخنانش چنان پاداش میداد که هیچگاه دیگر اندیشه های او را به باد فراموشی نسپارند.........
کاری که فقط و فقط کسرا میتوانست بکند.......فقط کسرا

شاد و پیروز باشید.

ناشناس سه‌شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 02:40 ب.ظ

نمی توانی بدون اصرار بر آشنایی و فریاد احساسات٬ تصاویر زندگی و لحظه های ناب اسفندیارگونه ات را با چشمانی کاملا باز ببینی و صد البته هضم کنی ٬ بی توجهی نکنی و بی اراده لاف عشق و دوستی و شششششناخت استاد... را نزنی !!
بجایش تامل کنی و سکوت و بیشتر فکر کنی و این تفکرات
انقلابیت را که دیگر واقعا بوی نای و پوسیدگی میدهند را بدور بیفکنی ٬ جویای نام نباشی و بقول معروف از آن طرف پشت بام سقوط نکنی !!!!!! نمیتوانی ٬ نه !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

دارم کم کم یاد میگیرم که شکر گزار پروردگارم باشم که کسرا را از ما گرفت.....
خدای را شکر که کسرا رفت و ندید که چه کسانی به اصطلاح دوستش بودند.

دوست آشنا و نه ناشناس.......من هیچ اصراری نداشته و ندارم چون احتیاجی ندارم و بر خلاف تصورات مرداب گونه ات خیال نداشته و ندارم از پشت بامی سقوط کنم چون بر خلاف شما و هم فکرانانی که مانند شما می پندارند جویای نام نیستم.....چون کسی که نام دارد و آنکه بی نام است در یک جا میخوابند و به در گاه الهی سفر میکنند.
پس به جای توصیه به دیگران.....آئینه ای بردار و بر چهره خود بنگر.....شاید به خودآئی و بفهمی که کسی که جویای نام و نشانی است چه صفات و تفکراتی دارد.........بفهمی که برای نام و نشان درست نمودن ابزار های بهتر...گیرا تر....و مهمتری وجود دارد .

در ضمن پروردگارم را شکر میکنم که منت بر من گذاشته و بی نیازم نموده از آنچه تو به من نسبت میدهی...که صد البته برایم پشیزی ارزش ندارد چون میدانم چه میکنم و چه میخواهم.......دین و آئینم به من یادداده که راست بگویم......راست رفتار کنم و از هرچه پلشتی حسادت و دروغ و آز.... بیزار باشم و دوری کنم.
از لحظه های ناب و اسفندیار گونه گفتی.......چه زیبا نام نهادی و گفتی....اما نه اسفندیار گونه.....بسیار بزرگتر و زیباتر و شایسته تر....چون بخشی از آن را کسرا شامل میشد.
گفتی تامل کنم و سکوت.......بدان که از زمانی که کسرا رفت تامل نمودنم بیشتر شد و به پیروی از استادم .....در پس آن تامل.... هیچگاه سکوت نکرده و نخواهم کرد.

انقلاب هیچگاه بوی نای و پوسیدگی نمیدهد...این تفکرات برخی است که بوی تای و پوسیدگی به خود گرفته ولی صاحبان آن تفکرات میپندارند که بازهم صاحب تفکر و اندیشه اند و دل خوش به مجیز بی ارزش دیگران.....

و متاسفم از اینکه چنان خشم در هنگام نوشتن بر تو مستولی گشته که کلمات را بطور مسلسل و اشتباه نگاشتی.

آن کسی که جویای نام باشد قوائد این بازی را خوب بلد است......و به نظرم شما بازیگر بسیار خوبی هستید.

[ بدون نام ] چهارشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:36 ب.ظ

نمی توانی نه!!!!!!!!!!!!!!!!!

چه چیز را نازینین ؟؟؟؟

توانستن را صرف کن تا بتوانم پاسخی در خور به تو بدهم.
نمی توانی نه!!!!!!!!!!!!!!! را فقط ترجمه میکنم به خوفی که داری.....خوف از روبرو شدن با منیت خود و با راستی درونی خود......خوفی که از کودکی با تو بوده...و به همین خاطر هم اکنون همه اینطور به تو علاقه دارند.....
هر جا میروی اینچنین تحویلت میگیرند......عذاب آور است نه ؟؟

شاید اگر چشمهایت را بشوئی فایده ای داشته باشد.......البته شاید.........ولی کمی باید عجله کنی....زمان زیادی نداری....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد