شکایت هجران ...( به یاد دکتر کسرا وفاداری)

*
ای که بوی باران شکفته در هوایت
یاد از آن بهاران که شد خزان به پایت

شد خزان به پایت، بهار باور من
سایبان مهرت نمانده برسرمن

جز غمت ندارم، به حال دل گواهی
ای که نور چشمم، در این شب سیاهی

چشم من به راهت همیشه تا بیایی
باغ من بهارم بهشت من کجایی؟

جان من کجایی؟ کجایی؟ که بی تو دلشکسته ام
سر به زانوی غم، نهادم به گوشه ای نشستم

آتشم به جان و خموشم، چو نای مانده از لبان
مانده با نگاهی به راهی که می رود به ناکجا

ای گل آشنا، بی قرارم بیا
وای ازین غم جدایی ...

 

به ثانیه ها و دقایق گذشته و سالی که همه آنها را درخود گرفته است، خوب نگاه می کنم، نزدیکشان می شوم تا به نشانه آشنایی همه روزهای گذشته از آن ها بخواهم برای آخرین بار به جان من پیوند بخورند و تمام خاطرات و یادهای گذشته را دوباره به ذهنم بیاورند و من بتوانم از دل همه آنها قبل از گذشتن همیشگی شان از دایره بی انتهای زمان یادگارهای دوست داشتنی ام را توشه برگیرم و دل خوش به آن یادگارها آینده نیامده را خوشامد بگویم .
دست طلب دراز می کنم و زانوانم را برزمین می گذارم تا آنها ماندن را بررفتن ترجیح دهند و پنجره های وجودی شان را برروی چشم جان من بگشایند تا بتوانم نگاهی ازسرمهر و وفا به درون مواجشان بیندازم و آنچه را می خواهم به یادگار بردارم. زل زده به چشمان هم نگاه می کنیم. چشمهایم را برای چند ثانیه ای می بندم تا آتش هیجان درونم قدری آرام بگیرد و مبادا که اجبارزمان به نخستین روزهای آینده پرتابم کند و من کام نگرفته و دست خالی ازآنچه طلب کرده ام باقی بمانم.

لحظات ایستاده اند و نمی دانم چقدر می باید سنگینی انتظار را برجان بی قرار وکنجکاوم تحمل کنم. چشمانم را که باز می کنم سکوت است و سکوت و هیچ صدایی حتی نجوای فکر کردنم هم شنیده نمی شود. مثل اینکه دنیا زیرو رو شده است وهمه آنچه قبلا می دیدم تغییر هویت داده است. احساس می کنم که دیگر انسان دقایق قبل با دوچشم برای دیدن و دریافت کردن آنچه نادیدنی ست نیستم وجودم به اندازه میلیاردها از آنچه متعلق به من است متکثر شده است و دریچه هزاران چشم در جانم به عالم بیرون گشوده شده است . تبدیل به آیینه ای شده ام که همه چیز دنیای بیرون در من انعکاس پیدا می کند و سرنوشت گذشته و آینده ام را به هم پیوند می دهد.

حس غریبی در وجودم نشسته ومی توانم حضور گرم و غریبانه اش را به روشنی درتمام ثانیه هایی که نگران آمدنشان هستم ببینم. به چهره محجوب و سرخ رنگ این حس غریب نگاه می کنم، سربه زیر می اندازد، گویی نمی خواهد با من هم کلام شود و به پرسش های بی شمار من درباره خودش پاسخ دهد. اما از همان نگاه اول از چشمانش می خوانم که او بخاطر آشنایی دیرینه ای به سراغم آمده و نباید به سادگی رهایش کنم . پس آرام و متواضع در کنار این حس غریب می نشینم و باهم به درون لحظه های سپری شده گذشته سفر می کنیم. لحظه هایی که برای هردوی ما آشنا و جاودانه و ماندگارهستند. لحظه هایی که تنها یک بار تجربه شان کرده ایم و به اجبار زمانه به انتها رسیدند و اینک غم نبودنشان هر دویمان را آزار می دهد. لحظه هایی که سراپا وفا بودند و عشق، رویش بودند و جوانه زدن، ماندن بودند و صبوری کردن برای بهترشدن، آتش بودند و روشنایی ، مهربان بودند و آزاد ازهمه تعلقات دنیای انسانی و پرواز بودند و سرانجام رسیدن به وسعت بی انتهای دوست و ازدست رفتن همه خوبی ها به کینه توزی اهریمن زشت خو و بد سیرت.

آنچه قلم بی اختیار اینک بر صفحات سفید کاغذ نقش می زند شرح حالی ست اندک از آنچه بر من و این حس غریب ولی آشنا گذشته است. شاید که مرحمی باشد برهمه غمهای فروخورده مان.

دوباره بهاری دیگرآغازیدن گرفته است ونبض محجوب زندگی عاشقانه می تپد تا همه هستی رویشی دوباره را تجربه کنند و همه غم ها به فراموشی سپرده شوند وشادی هم خانه همه چیزها شود. اما دردنیای انسانی ما چه می گذرد؟ آیا همه در جای خودشان قرار دارند وهمه از دست رفته ها دوباره به آغوش یخ زده ما باز می گردند؟

هر بهاری که آغاز می شود بی اختیار به یاد اردبیهشت 84 می افتم و یاد جاودانه مرد نیکی ها و مهربانی ها، کسرا وفاداری. او که در فصل رویش همه ذرات عالم هستی به وسعت ناپیدای زمان پیوست تا ما هر چه بیشتراو را طلب کنیم ، وجود ناز و یگانه اش را کمتر بدست آوریم و حسرت نبودنش را بر روح و جان خود بیشتراحساس کنیم.

کسرا وفاداری متعلق به نسلی بود که همواره دغدغه شکوه کم رنگ شده ایران زمین را در فکرو اندیشه خود داشت. آن زمان که عاشقی ، شیفتگی به نور و روشنایی بود و آتش مقدس نماد زندگی جاودانه. هر ایرانی برزمین می کاشت و از همان زمین پاک برمی داشت وبه نشانه شکر و سپاس نیکی را برروی زمین گسترش می داد. آن زمان که هجرت از دیار آباء و اجدادی معنا نداشت و هرکس با مهرورزی به دیگری شور زنده بودن را درخود همواره پایدار و زنده نگاه می داشت. آن زمان که سفیدی تنها رنگ خوی و خصلت انسانی به حساب می آمد و از دل بی قرار این خاک پاک مردان بزرگی چون کسرا وفاداری برمی خواستند تا مبادا صفحات خاکستری رنگ تاریخ حیات آدمی با جاودانگی بیگانه بماند.

با کسرا وفاداری که همراه و هم صحبت می شدی می توانستی شکوه دماوند هنوز پایدارایستاده را باور کنی و با اندیشه بی ریا و صادق او از بلندای این کوه استوار بر پهنه خاک پاک ایران زمین به پرواز دربیایی و خوشه چینی از ناب ترین ها را برای ساختن آینده ای روشن و آباد به یادگار برداری. کسرا وفاداری پس از سالها دوری اجباری از خاکی که با تمام وجود دوستش می داشت بازگشته بود تا با توان باقی مانده در وجودش به آرزوهای زیبا و نیکش که دردیار غربت هیچ گاه رهایشان نکرده بود جامعه عمل بپوشاند و آنچنان براندیشه نیک خود ایستاده بود که به هر کجا قدم می گذاشت و با هر که زبان به سخن می گشود، همه خوبی ها به او پیوند می خوردند و با او ماندن و تجربه کردن لحظات را طلب می کردند و او یگانه با مام وطن همه را در آغوش ایران دوستی خود می گرفت و برزخم کهنه شده جوانان عاشق این سرزمین مرحمی از دوستی می گذاشت و دست نوازش برسرهمه دوستداران اندیشه اش می کشید تا مبادا ازادامه مسیری که همانا کشف دوباره زیبایی های ناب سرزمینشان بود دست بردارند.  آنچه از او امروزه به یادگار مانده خود دلیلی برمدعای صادق من دراین باره است.

 کسراوفاداری امروز درمیان دوستدارانش نیست تا همه آنان دلگرم به پشتیبانی ها و حضور قاطع او درمسیر آینده با چراغی روشن که به او دستانشان داده بود حرکت کنند واستوار برای برهم زدن بدی ها و زشتی ها گام بردارند. اما در غم از دست دادن او هیچ کس سربه زانوی غم نگذاشت و ناامیدی در آشیانه دل هیچ کس ننشست، چراکه نزدیکانش می دانستند که در کشاکش نورو روشنایی مشخص نخواهد بود او تا چه زمان در میان دوستانش باقی خواهد ماند واو به همه آنها آموخته بود که چه درمیانشان حاضر باشد و چه غایب، رسیدن به اندیشه و گفتارو کردارنیک همواره دغدغه جان های عاشق نور وروشنایی شان باشد و اجازه ندهند که آتش مقدس هیچ گاه به سردی گراید و خاموش شود.

هربهار با یاد حضور نیک کسرا وفاداری عزیز نه درسالروز هجرت ناباورانه اش که در شادباش آمدنش در فروردین ماه شمعی به یادش دردل های درمندمان روشن می کنیم و به نظاره این شمع می نشینیم و هم نفس و یکصدا بر اهریمن زشت خو فریاد می زنیم ، کسرا وفاداری ، کسرای عاشق، کسرای مهربان و ساده و از اهالی زندگی های روشن، کسرای بجامانده از شکوه ایران زمین، نه به اختیار خود که به اجبار به وصال جاودانه دوست پیوست، اما اندیشه و گفتار و کردارنیک او همواره جاودانه باقی خواهد ماند و نامش با افتخار برتارک ایران زمین تا ابد خواهد درخشید. چه ما باشیم و چه نباشیم...


**
زین گونه ام که در غم غربت شکیب نیست
گر سر کنم شکایت هجران غریب نیست
جانم بگیر و صحبت جانانه ام ببخش، یارا
کز جان شکیب هست و زجانان شکیب نیست

گمگشده ی دیار محبت کجا رود ؟
نام حبیب هست و نشان حبیب نیست
عاشق منم که یار به حالم نظر نکرد
ای خواجه درد هست ولیکن طبیب نیست ...
 


 * قیصر امین پور
** هوشنگ ابتهاج

امید تیموری نسب

نظرات 2 + ارسال نظر
فرید سه‌شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 04:17 ب.ظ http://azarpad.persianblog.com

دلم برای سرزندگی و سخنان دوست داشتنی کسری تنگ شده...

اشکان سه‌شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 09:12 ق.ظ http://www.vohoo.mihanblog.com

می خوام برای ۲۸ اردیبهشت سالگرد از دست دادند کسرا گزارشی بنویسم که احتمال زیاد در سایت میراث خبر چاپ خواهد شد. می تونی کمکم کنی؟
برای سالگردش کجا مراسم می گیرید؟
خاطره ای داری ازش....شریرین ترینش؟
از حرفهایش چه چیزی یادت می آید ؟ آن که از همه جذاب تر و جالب تر بود....
راستی چندتایی هم عکس می خوام. تو می توانی بهم بدی؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد