از زبان آنان که دوستش دارند

سلام.....

میدونم...خیلی دیر برگشتم......ولی ..  تصمیم گرفتن مطالبی رو از زبان اونائی که دوستش داشتند اینجا بزارم...این ۲ مطلب از دست نوشته های دوست کسرا .. امید عزیز هست...

میتونین واسه خوندن مطالبش اینجا هم سر بزنید: http://omid1448.persianblog.com


مطلب اول:

هوای مه آلود اردیبهشت ماه یکهزار و سیصدو هشت وچهار با مرگ غریب دکتر کسرا وفاداری همراه شده ،خاصیت مرگ همین است که همه چیز را به سمت خویش می کشاند تا تو از چیزی سر در نیاوری و گیج و منگ واقعیت تحمیل شده رابپذیری .روزهای زیادی از تصمیم برای نوشتن درباره مرگ او گذشته،نوشته ای که مخاطبی نداشته و به درد تکرار مبتلا نباشد ،می بایست حرف هایی را که در اعماق ذهنم مدفون شده و به مزار آن ها، فاتحه ای به قصد آرامش خوانده ام را دوباره زنده کنم ،شاید که زایش دوباره این حرف ها  دوای درد حسرت امروزمان باشد .
 دیدار اول به قصدگفتگوی با او ،موقعیت: نا آشنایی محض .روشنفکری دینی بدنبال ساختن دوباره خانه آرامش،خسته از هیاهوی سیاست وپُر شور برای گفتن.گفتن از زنگاری که دنیای آدم ها را احاطه کرده و آنچنان می فشردشان که خود و دنیای واقعی شان را فراموش کرده اند،دنیایی که او در میان آنها جایی برای ماندن نداشت و ناراضی به دنبال گم کردن دوباره خود در خانه خاطرات کودکی بود.خاطراتی که هرچه بیشتر مرورشان می‌کرد به افسون ماندن در ایران بیشتر تن می داد.
از آن نا آشنایی به چه صمیمیت زود هنگامی رسیدیم ،در دنیایی که او ترسیم می کرد هر دو گم شده بودیم، گاه می خندیم و گاهِ دیگر، آهی از ته دل می کشیدیم.به آتشی فکر می کردیم که می باید چون سیاوش عاشقانه از آن گذشت و او سالیان پیش ازآن گذشته بود ،آن زمان که عشق ماندن در ایران ازروی اجبار به هجرتی دیرپای تبدیل شده بود0
تنها احساسش می کردی ،به نظر نمی رسید هم زبانی داشته باشد اگر نه «من» آنجا چه می کردم ،می باید «ما» بودم 0ساعت ها گذشت وباهم به آخر خستگی او از بیان اید ال‌هایش رسیدیم ،به امید پیروزی برای ایران و پاک دلی

 ـ کسرا وفاداری 28 آذر 374۱ـ

ملاقات آنروز من با او خود را به دیدارهای بعدی هم رساند،زمان را ابدی می پنداشتیم و به عمر نوح او باورداشتیم ،باور به مرگ زود هنگامش پنهان می شد تا دلخوش به روزهای تکرار شدة زندگی باشیم ،چرا که می بایست با هم به نتیجه مشکوک زندگی یعنی «مرگ » می رسیدیم ،که رسیدیم 0

سمفونی مرگِ «کسرا وفاداری » نواخته شد و من همچنان تماشا‌چی ماندم.حیف..............................



مطلب دوم: 

عصر روز شنبه 22 امرداد 84 ، با آرش به سمت منزل کسرا وفاداری حرکت کردیم، سعی‌می کردیم دودلی‌مان را به روی همدیگر نیاوریم، به خوبی می دانستم به حس ِ خوب و خوشایندی نخواهیم رسید، هر دو آگاه بودیم کسی منتظرمان نیست و صدای آشنایی را نخواهیم شنید. پیش از این هر گاه به خانة کسرا می‌آمدی زنگی برای خانه قرار داده نشده بود تا به صاحبخانه بفهماند کسی پشت ِ در انتظارش را می کشد و می باید خودش را آماده کند، همه چیزی از قبل آماده شده بود، در را می کوبیدی و قدم به داخل می‌گذاشتی. درختان و گیاهان و اشیاءِ قدیمی خانه اش که به رنگ ِ زندگی آراسته شده بودند همه به تو خوشامد می گفتند و اشارتی به نقاش واقعی شان می کردند و با تو برای هم کلام شدن پیش قدم می شدند و به استادی زبانشان را به کلام ِ کسرا پیوند می زدند، آن زمان بود که چمباتمه می زدی و گوش دل برای  شنیدن ِ اندیشه های نیک ِ کسرا و زندگی نابش می گشودی ودر خودت و او غرق می شدی. اما این روزها... وقتی درِ خانة دوست‌داشتنی کسرا را می کوبی، باید منتظر باشی تا شاید صدایة غریبه ای به اکراه در را به رویت بگشاید، هنوز وارد نشده در همه چیز گم می شوی و سرت گیج می خورد، بی اختیار به سمت ِ اشیاء قدیمی خانه کشیده می شوی و سعی می کنی غبارشان را بروبی ، اما فایده ای ندارد. آنها برای همیشه سکوت کرده‌اند و و زبان در کام گرفته اند، با مرگ کسرا ارتباط با خودشان و گذشته شان و دنیای بیرونی شان قطع شده است .
به نشانة احترام دستی به چهرة غم زده شان می کشم و برایشان دل می سوزانم، اشکی از کوزة گلی ِ پیر ی که در کنجی از خانة کسرا غمگین  نشسته به زمین می افتد و در تمام خانه منعکس می شود، به طرفش می‌روم و از حالُ و روزش می پرسم ، از جواب دادن به سوالات تمام ناشدنی من طفره می رود، از چهرة قدیمی و تَرک خورده اش خجالت می‌کشم و سکوت می کنم، دستم را می گیرد و به داخل فضای تاریک درون خود می کشاند، لحظاتی سکوت و بعد روشنایی. از دل ِ این کوزة پیر راه هایی طولان به همة جای خانه گشوده شده، دلم می خواهد تمامی راهها را امتحان کنم و تا آخر هر کدامشان بروم؛ شاید بتوانم کسرا را پیدا کنم و باز کنار هم بنشینیم و از اَشویی و اندیشة نیک صحبت کنیم. یکی از راهها را انتخاب می کنم و قدم اول را برمی دارم،‌ انگار همه چیز یکدفعه روی سَرم خراب می‌شود، هر یک از اجزای بدنم به داخل یکی از راههای دور و برم کشانده می شود وخودم را از دست می دهم.
نمی دانم چقدر طول کشید، هیچ تصویری از خودم به یاد ندارم، نمی دانم با چه چیزهایی پیوند خورده بودم؟!
از کوزه بیرون می آیم، پُر از کسرا شده ام، انگار او همه جای خانه اش حضور دارد و پنهانی و دور از چشمان ِغریبه ها دست در دستان ِ آشنایانی می گذارد که به ملاقات عاشقانه اما دیرْ هنگام او می آیند و تمنایش می‌کنند و کامی به دلخواه برنمی گیرند و به مانند من و آرش سر به زیر از آن خانه قدم به بیرون می گذارند.
نمی دانم کسرا در آن واپسین لحظات عمرش با این خانه چه نجواهایی کرده بود که اینچنان با مرگ ناباورانة او زمان ِ حیات ِ او را در خود نگاه داشته اند. آن ها هم دلشان برای شور زندگی ای که همیشه در کسرا می‌دیدند تنگ شده است.
به کوزة‌ گلی ِ پیر قول دادم دوباره به سراغش بیایمُ و با هم به یاد کسرای شاد و از اهالی ِ زندگی ِ سادة دیروز لحظاتی را سَر کنیم.
 بهتره حالا که درباره کسرا وفاداری نوشتم بگم او که بود :
 دکترکسرا وفاداری در خانواده ای اصیل و ایرانی بدنیا آمد و در کنار پدری و مادری فرهیخته پرورش پیداکرد.اوپس از طی تحصیلات مقدماتی در تهران و انگلستان درسال ۱۳۴۸ شمسی مدرک کارشناسی ادبیات انگلیسی و همچنین تاریخ اروپائی را از دانشگاه بستون ایالت ماساچوست آمریکا دریافت نمود.همچنین وی توانست مدرک کارشناسی تمدن معاصر انگلیس و آمریکا را از دانشگاه سوربن پاریس دریافت نماید.
کسرا وفاداری دوره کارشناسی ارشد آموزش و پرورش را با پایان نامه آموزش مارکسیسم در دانشگاه تربیتی دوبلین ایرلند و دوره کارشناسی ارشد آموزش مدرن را با رساله آموزش و پرورش و تمدن معاصر انگلیس و آمریکا در دانشگاه سامرهیل گذراند.
دکتر وفاداری پس از آن درجه دکترای آموزش و پرورش را با پایان نامه مقایسه برنامه آموزشی دبیرستان های دولتی انگلیس و فرانسه دریافت کرد و به پژوهش در دوره دکترای تاریخ و حقوق با طرح پژوهشی ریشه های حقوقی و فرهنگی ایران باستان پرداخت. زمان آشنایی من با دکتر به پاییزسال ۸۱ بر می گردد  از طریق دوست قدیمی ام آرش که همیشه با کسرا همراهی می کرد و وفاداری  بودن با او را انتخاب کرده بود۰کسرا پس از سالها دوری  اجباری از ایران که مهد علایق و دو ست داشتنی هایش بود بازگشته بود تا در فضای زندگی آباء و اجدادی اش نفس بکشد و به  خود واقعی اش بپردازد.خانه قدیمی اش را دوباره ساخت. در جلسات مختلفی که درباره ایران و ایرانی بود حضور پیدا می کرد و واز ایران اصیل می گفت با طیف وسیعی ازجوانان که به  کارکردن با آنها اعتقادی قلبی داشت ارتباط  برقرار کرد و انرژی تمام ناشدنی اش رابه آنها منتقل کرد . سایت یتا اهو را درباره آیین زرتشت راه اندازی کرد و جلسات منظم گفتگو را با  جوانان و علاقه مندان برقرار کرد.بنیاد مهر انگیز که از نام مادرش بر گرفته شده بود توسط او برای انجام کارهای فرهنگی شکل گرفت وبسیار کارهای دیگر که دکتر وفاداری برای دلش و ایران عزیزش انجام داد . امکان نداشت برای پرسیدن ودانستن به سراغش بروی و کسرا تورا پس بزند بلکه با آن روحیه  همیشه شادش ساعت ها می نشست و با تو حرف می‌زد و تو در همان یک دیدار به اندازه تمام خوبی هایش دوستش می داشتی. دکتروفاداری در اردیبهشت امسال برای انجام عمل آنژیو برروی قلبش به اصرار دوستان نزدیکش که نگران سلامتی اش بودند راهی پاریس شد که دو دختر و همسرش در آنجا بودند و سال های دوری ازوطن را در آنجا سپری کرده بود . عمل جراحی قلب با موفقیت به انجام رسید و دکتر کوله‌بارش را برای بازگشت و به انجام رساندن کارهای نیمه تمامش بسته بود که درست شبی که  برای آمدن به ایران در آپارتمانش انتظار می کشید توسط فردی ناشناس با ضربات ناجوانمردانه چاقو به قتل رسید.درآن لحظات کوتاه شبیخون سیاهی وتاریکی دوستداران کسرا اورا برای همیشه ازدست دادند...                                           
         

نظرات 2 + ارسال نظر
پندار دوشنبه 11 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 01:33 ب.ظ

باید فهمید که چراو فقط چرا او را به شهادت رساندند چه چیز در او بود. ان موقع همان را ادامه داد و ادامه داد تا به هدف برسیم همین و فقط همین کار را باید کرد
بد و بیراه گفتن و ناراحت بودن کافی نیستو با تشکیل یک گروه پژوهشی علت را بیابید.
زیاد سخت نیست با نزدیکان مصاجبه کنید و سخنرانیها را چندین با ببینید تا معلوم شود علت چی بوده است .
هدف او مهم بوده که او را بازداشتند ان را کشف کنید.
روانش شاد

اشکان جمعه 27 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 09:54 ب.ظ http://www.vohoo.mihanblog.com

با یافته های این دوستمان درباره کسرا موافقم ...
اما درباره چیزهای دیگری که پیش از آن نوشته چیزی نمی دانم !

امیدوارم قاتلان کسرا درهرصورت زندگی شاد و خوشی نداشته باشند گرچه هیچ وقت شاید هیچ کس نفهمید که بودند و از کجا بودند.

امیدوارم هیچ وقت روی خوش درزندگی شان نبینند!
چنین موجوداتی لایق مردن نیستند ....باید سالها زندگی کنند و با زجر و خفت بمیرند!
از دیگر دوستان و خوانندگان این وبلاگ هم خواهش می کنم این همه درباره مرگ و نیستی و ناشادی بحث نکنند. چیزی که کسرا از آن متنفر بود.....از خاطرات شادتان با کسرا بگویید...
مطمئن باشید روح او هم شاد خواهد شد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد